ییشینگ از افرادی بود که وقتی باهاش آشنا میشدی، به خودت تاکید میکردی من هیچ وقت نباید به این آدم اعتماد کنم، سهون مثل بقیه به این فکر کرد ولی بعد اینجا بود و تنها چیزی که داشت ییشینگ بود... آه ییشینگ... اغواگرایانه لبخند میزد و کلمات رو به شکل وحشتناکی کنار هم میچید، پولدار و باهوش بود و سهون نمیفهمید چرا باید دنبالش راه بیفته. یه مرد ۴۲سالهی کامل که همهی چیزی بود که سهون نبود.
سهون بهش جذب میشد درحالی که ازش متنفر بود. بهش نگاه میکرد و دوست داشت گریه کنه. اسپیدبال مصرف کرد. اون سوزن تخمی رو توی پوستش فرو کرد و بعد نشئه شد. باهاش کوکائین اسنیف کرد. ییشینگ خود مواد بود. احساس خوبی که تموم میشد و قرار بود بعدش مثل یه تیکه گه احساس کنی. ییشینگ شبیه واقعیت بود، حال سهون رو به هم میزد و قلبشو میشکوند. ییشینگ شبیه نقاشی بود، سهون عاشقش بود و باهاش از واقعیت فرار میکرد. چطور میتونست با ییشینگ از خودش فرار کنه؟
ییشینگ با اون لبخند قشنگش. بزرگ شده توی یه خانوادهی عالی، هیچ وقت طعم فقر رو نچشیده بود، همهی چیزی که میخواست همیشه براش برآورده شده بود و همیشه پدر و مادرش اونجا بودن که بهش عشق بدن. با این حال همیشه تنها بود. با بقیه ارتباط خاصی نداشت. آدما دورشو میگرفتند و اون کلمات رو به قشنگترین شکل کنار هم میچید تا محسورشون کنه ولی با هیچکدومشون دوست نمیشد یا دوست نمیموند. با همهی عشق والدینش، اون هیچ وقت با اونها هم نتونست دوست بشه.
ییشینگ مهمترین چیزی که دوستها داشتن رو نداشت، احساس همدردی و دوست داشتن. هیچوقت بابت فیلمهای غمانگیز یا اتفاق ناگواری که برای بقیه افتاده بود گریه نکرده بود. وقتی مادر و پدرش توی تصادف مردن در سکوت بالای پیکرشون ایستاد و هیچ کاری نکرد.
ییشینگ همیشه باهوش بود و نمرات خوبی رو میگرفت ولی اخطاریهها به صورت مداوم به خونهشون پست میشد. آسیب به اموال مدرسه، نرفتن سر کلاسها، فرار از مدرسه و گاها خشونت فیزیکی و قلدری برای بقیه، خانوادهش پولدار بودن و مدام تلاش داشتند با پول همه چیز رو جمع کنند و در انتها ییشینگ رو به خارج از کشور فرستادن که بیزنس بخونه. ییشینگ باعث شده بود همکلاسیش خودکشی کنه.
ییشینگ هیچوقت نتونست فارغالتحصیل بشه. ییشینگ بابت رفتارش از دانشگاه اخراج شد. وقتی پدرش ازش پرسید که آیا به نتایج کاراش فکر میکنه، بهش خیره شد و آروم پلک زد. جوری جوابشو داد انگار بدیهیترین چیز دنیاست.
ییشینگ گفت: «نه.»
ییشینگ به اجبار پیش یه تراپیست رفت. چند هفته بعدش پدر و مادرش توی یک تصادف مردند و ییشینگ دیگه پیش تراپیست نرفت.
KAMU SEDANG MEMBACA
Higanbana
Fiksi Penggemar• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...