بکهیون صبح از خواب بیدار شد. صبحونه نخورد و حتی به سهون که روی کاناپه دراز کشیده بود نگاهم نکرد چه برسه به اینکه اهمیت بده که تنش از سرما توی خودش جمع شده یا جاش راحت نیست نیست. جوری بود که انگار نمیدیدش چه برسه به اینکه اهمیت بده.
فقط سر کار رفت باوجودی که مجبور نبود. دوست داشت سر کار بره انگار هیچوقت سهونی نبوده که گند بزنه به اعصابش. باید یه کاری میکرد که فراموش کنه اتفاقا رخ میدن، زندگی صدمه میزنه ولی جریان پیدا میکنه.
در انتها کودکی خیس شده در زیر بارون در وجودش میلرزید که بهش توجه نشده بود. اون میترسید و در خودش جمع شده بود انگار وجود نداره.
-
دختر صبح از جاش بلند شد. سراغ میز آرایشیش رفت. مداد مشکی مورد علاقهاش رو برداشت تا دور چشماشو سیاه کنه. دونه دونه دستبندهاشو پوشید و بعد نوبت فرم مدرسهی مزخرفش بود. کاغذهایی بودن که روش چیزهایی نوشته بود، نوشتههای که به تباهی و رستگاری نزدیکش میکرد، چطور میتونست هر دوی آنها باشه؟
همهی اونها رو توی کیفش چپوند. آدامس توتفرنگی برداشت و دوتاشو داخل دهنش گذاشت. از شدت فشار احساس میکرد دانه دانه دندانهاش ممکنه خرد بشه. کیفش رو روی دوشش انداخت و بعد از خداحافظی بلندی که میدونست هیچکس قرار نیست اونو بشنوه، به مقصدی که مدرسه نبود، حرکت کرد.
-
دختر نوجوان در اتاق بازجویی نشسته بود. پاهاش روی میز وسط اتاق بود. بابیخیالی آدامس توتفرنگیش رو میجوید و باد میکرد بعد میترکوندش. با موهاش لخت و مشکیش که رگههای رنگ صورتی و آبی بینش به چشم میخورد، بازی میکرد. با حرکت دستش، دستبندای زیادش به هم میخوردن و صدای ناخوشایندی درست میشد. چهرهاش هیچ حسی رو نشون نمیداد.
جونمیون به کیونگسو و بکهیون نگاه کرد: «باورم نمیشه. واقعا باورم نمیشه.»
بکهیون گفت: «قیافهش شبیه کسایی نیست که بدن یه انسان رو تیکه تیکه میکنن تا گوشت و استخوانشونو جدا کنن. بعد گوشتشو جوری ریز ریز و تجزیه کنن که بریزنش توی توالت و سیفون بکشن. قیافهش شبیه کسی نیست که دوتا قتل رو اینقدر تمیز انجام بده که ما نتونیم ردش رو بزنیم و بعد بیاد و خودشو اینجوری تحویل بده.»
جونمیون به کاغذی نگاه کرد و گفت: «واقعا مسخرهست. ما این همه سختی کشیدیم و یهو دختره اومده و خودشو معرفی کرده؟ چرا باید قتل انجام بده و خودشو معرفی کنه؟»
کیونگسو با اخم گفت: «جونمیون! اون نمیتونه قاتل باشه. اون بچهست.»
جونمیون حرصی خندید: «آره. یه بچه که اون نگاه مزخرف مور مور کنندهشو بهم انداخت و گفت میخواد قبل بازجویی با وکیلش صحبت کنه.»
YOU ARE READING
Higanbana
Fanfiction• خلاصه: تیم شمارهی ۳ جرایم خشن، در اولین روزهای تشکیلش بعد از پذیرفتن دو عضو جدید یعنی چانیول و بکهیون، با پروندهای عجیب رو به رو میشه، قاتلی که قبل از کشتن مقتولهاش دم در خونهشون یه شاخه گل هیگانبانا میذاره تا مرگشون رو بهشون خبر بده. تیم...