Chapter 4

3.7K 496 81
                                    

~Same Old~
Chapter 4
Third P.O.V

[يه كاري كنيد بدونم ادامه دادنش كار درستيه يا نه :q همه چي به ووت هاتون بستگي داره؛) ]

Enjoy it guys x.





خودش هم نميدونست چرا ديشب گوشي رو خاموش نكرده و خوابيده كه الان مجبوره با زنگش از خواب بيدار شه. با چشماي بسته كل تخت رو لمس كرد. نبود. چند ثانيه زنگش قطع شد و از اين بابت خيلي خوشحال بود. لبخند موفقيت اميزي زد ولي قبل از اينكه باز سرش روي بالش قرار بگيره گوشي زنگ خورد.

"لعنت بهت. تو كه منو نميشناسي براي چي اين موقع زنگ ميزني"

با بي ميلي از تختش جدا شد و جيب هاي جيني كه ديشب پوشيده بود رو گشت و گوشي رو پيدا كرد. اونو جواب داد.

"وات دهل. چرا دست از سرم بر نمي داري؟"

پشت تلفن غر زد. هنوز چشماش بسته بود. ولي صدايي كه شنيد چشماش رو باز كرد.

"اوه خداي من. متاسفم. من فكر كنم اشتباه گرفتم!"

ليام يكم مضطرب بود. نميدونست شماره اي كه گرفته درسته يا نه ولي حس كرد كسي كه پشت خطه زينه. شايد فقط توهم باشه. اون از ديشب تاحالا يك دقيقه هم از ذهن ليام بيرون نرفته و شايد اين اثر اون فكر ها باشه. و البته زين هم همينطور. نميدونه درست شنيده يا نه. اون واقعا ليامه يا نه. دليلي نداره بهش زنگ بزنه يا يه همچين چيزي. اصلا شماره ي اونو از كجا اورده.

"ليام؟ تويي؟"

"زين؟"

"بله زين!"

زين كلافه گفت و خودشو روي تخت انداخت.

"من مزاحمت شدم. ببخشيد. راستش داشتم امروز صبح ميرفتم دفتر روزنامه ، يه اطلاعيه ديدم و شمارشو گرفتم. فك كنم يه عدد رو اشتباه گرفتم. ولي عجب تصادفي. اون دقيقا بايد شماره ي تو از اب در بياد. به هر حال متاسفم كه بد موقع تماس گرفتم. خوشحال شدم زين. "

ليام تند تند حرف ميزد و اجازه نميداد زين كلمه اي حرف بزنه. زين هر دفعه دهنش رو باز ميكرد تا چيزي بگه و اين حرف هاي ادامه دار ليام بود كه نميذاشت و اين داشت كلافه اش ميكرد.

"ليام. ليام. خواهش ميكنم. نفس بكش. من نگرانتم "

اگهي ، شماره ي اشتباهي ، زين ، همه براي چند لحظه اطراف ليام ايستادن. ادم هايي كه اطرافش بودن و سعي داشتن به مقصدشون برسن. زمان. جمله ي زين بار ها توي گوشش تكرار شد. 'نفس بكش. من نگرانتم ' البته كه مطمئنه همين جمله رو ديشب به ژورنالش اضافه كرده. اب دهنشو قورت داد. اون فكر ميكرد داستانش بايد يكي از اون استريتا باشه ، ولي خيلي اتفاقي بعد از ديشب تصميم گرفت اين كارو نكنه. و حالا اين زين بود كه داشت دقيقا يكي از اون جمله ها رو استفاده ميكرد. شايد اگه نينا بود ميشد به اين شك كرد كه اون ژورنال رو خونده باشه. ولي اون زينه. از اولين مكالمه اي كه داشتن بيشتر از هشت ساعت نگذشته. پس فقط اين يه اتفاق ميتونه باشه. يه اتفاق ساده. زمان حركت كرد. ادما حركت كردن ، نفس ها برگشت.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Where stories live. Discover now