Chapter 9

3.4K 434 62
                                    

~Same Old~
Chapter9

Third P.O.V



Enjoy reading 📖:)





ليام بدون هيچ حرفي از پشت ميز بلند شد. از اشپزخونه بيرون رفت. زين توي بشقاب رو نگاه ميكرد و چيزي نميتونست بگه. يكم جا به جا شد و ليام رو نگاه كرد كه با تلفن حرف ميزد و توي خونه راه ميرفت. شوخي بود يا جدي ، اصلا جالب نبود.

زين خيلي اروم از پشت ميز بلند شد و بشقاب هاي روي ميز رو توي ظرف شويي گذاشت. حوصله ي شستنشون رو نداشت. به ليام نگاه نميكرد و زير لب غر ميزد. از اينكه چقدر جلوي يه پسر ديگه سست بوده و نتونسته از خودش دفاع كنه. شبيه دبيرستان شده بود. خاطره هاي مزخرف دبيرستان ، وقتي از كلاس فرار كرد و سه تا از دوستاش دنبالش اومدن و اونقدري كه ميخورد زدنش. و بعد اين كاميون زباله بود كه اونو كنار سطل زباله ها بي جون پيدا كرده بود. اب دهنش رو قورت داد و سعي كرد تنگي كه توي سينش حس ميكنه رو از بين ببره. نميشد. اونا كوچيك و كوچيك تر ميشدن با هر نفسي كه زين سعي داشت فرو ببره. خودش رو به سختي به اتاق رسوند و بين راه چند بار سرفه كرد. سرفه هايي كه كمك ميكردن تا هواي توي ريه هاش زود تر خالي بشه.

اسپري رو بين لباش گذاشت و چند بار زد. تند تند نفس كشيد و چشماش رو بست. اشك كمي كه مژه هاش رو خيس كرده بود رو پاك كرد.

"خوبي؟"

ليام پشت سرش ايستاده بود و خيلي جدي ازش پرسيد. زين برگشت تا اون رو ببينه. هنوز هم اخم كوچيكي بين ابروهاش بود و گوشي دستش روشن بود ، انگار هنوز مشغول حرف زدن بود.زين دستش رو روي شونه ي اون زد و سرش رو به نشونه ي اره تكون داد. ليام اخماش باز شد و اين بار با تعجب نگاهش كرد.

"واقعا خوبي؟ از اسپري استفاده كردي؟"

اينو گفت و دست زين رو نگاه كرد. كامل اسپري رو نگاه كرد و بعد انگشتاي زين بود كه دورش پيچيده شد و اونو پشتش قايم كرد.

"واقعا؟"

چشماي ليام از تعجب لب ريز شده بود و منتظر جواب زين بود. گوشي رو دم گوشش گذاشت و بدون منتظر موندن براي جواب فقط گفت 'بعدا حرف ميزنيم' و دكمه ي قطع رو زد. زين زمين رو نگاه ميكرد. اون اول از گرايش اون با خبر شده بود و الان هم ميدونست اسم داره. اسم چيزي نبود كه بشه از كسي قايمش كرد ولي ضعيف بودن جلوي ليام واقعا كافي بود. اون گريه كرده بود ، سيگار كشيده بود ، سر ميز به حرفش گوش داده بود وقتي فقط يكم لحنش جدي شده بود و صداش رو بلند تر كرده بود. الان هم متوجه اون بيماري مسخره شده بود. البته كه ليام ميدونست اون اسم داره ولي نه در اون حد.

"از چي ميترسي؟ مگه قراره چيكارت كنم؟ دونستن اسم اون فقط كمك ميكنه اگه يه روز لازمش داشتي من بدونم چي ميخواي "

منطقي بود. زين يكم مكث كرد و اروم دستش رو توي دست ليام كه جلوش دراز شده بود باز كرد و اسپري توي دستاي ليام افتاد. دست كشيده و مردونه ي ليام. اسپري رو گرفت و بهش نگاهي انداخت. سرش رو چند بار تكون داد كه يعني 'متوجه شدم'. اسپري رو به زين داد و از اتاق بيرون رفت. زين با ترس نفس عميق كشيد و خيالش راحت شد وقتي تونست همه ي اونو توي سينش فرو بده.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن