Chapter 50

3.8K 371 353
                                    


~Same Old~

Last chapter

Enjoy reading!










[ اهنگ rewrite the stars رو از Zac Efron و Zendaya باهاش گوش بديد ! ]




چشم هاش رو در حالي باز ميكرد كه ساعتش هشت صبح به وقت نيويورك رو نشون ميداد. به سختي چشم هاش رو باز ميكرد و دوباره پلك هاي سنگينش به هم كوبيده ميشد. نفسش رو عميق فرو داد و به دنبالش خيلي طولاني بيرون داد.

بين ملافه و لحاف خيلي نرمش چرخ زد و سر شونه هاش كه بيرون از لحاف بودن حالا گرماي تنش رو روي ملافه ها حس ميكردن و اين بهش حس خوبي ميداد.

منتظر ديدن صورت خواب و خيلي نرم زين توي تخت بود ولي تنها چيزي كه ميتونست ببينه يه بدن خيلي ظريف بود كه كامل با لحاف پوشيده شده بود و موهاي بلندي كه روي بالش پخش شده بودن.

انگار قرار نبود عادت كنه تا دنبال زين توي تخت خواب نگرده.

فكر كرد چقدر دلش ميخواد كه زين باز هم صبح ها غر بزنه در حالي كه حوصله نداره كلمه هارو كامل بگه و لب هاي خوش فرمش رو به هم بچسبونه.

ليام از فكرش هم ميتونست تپش قلب بگيره. اروم لبخند زد. سرش رو تكون داد و باز توي تخت چرخيد. دلش ميخواست توي تصورات زين غرق بشه.

يادش ميومد وقتي قرار بود براي تولدش ببردش پاريس و زين واقعا خوابش ميومد و همون اندازه از دست ليام عصباني بود.

يادش ميومد وقتي ميخواستن سمت فرودگاه برن و زين شب قبلش خوب نخوابيده بود و صبح اصلا با ليام خوب برخورد نكرده بود و ليام براي همون برخورد هاي بد زين هم دلتنگ بود.

زين نميذاشت توي تصوراتش غرق بشه و دونه دونه اش رو براي ليام واقعي ميكرد.

ليام چشم هاش رو بست و يادش اومد وقتي توي ايبيزا كنار زين روي تخت خوابيده بود و زين داشت اعتراف ميكرد كه چقدر دوستش داره و اون چقدر عوضي بود كه خودش رو به خواب زده بود. حاضر بود زمان فقط براي چند ثانيه بر ميگشت تا ليام هم بهش بگه داره براش ديوونه ميشه. تا چند بار پشت هم بگه كه چقدر دوستش داره و ببوسدش ، نه اينكه خودش رو به خواب بزنه.

زير اباجور روي ميز كوچيك كنار تخت رو به خوبي ميتونست ببينه.قاب نقره اي و سفيد، پسري كه لباسي بالا تنه ي پر از تتوش رو نپوشونده بود رو توي بغلش گرفته بود. پسر ميخنديد و از اينكه خيلي لخت دارن ازش عكس ميگيرن خودش رو جمع كرده بود و طرف ديگه اي رو نگاه ميكرد.

ليام هنوز حس اون روزي رو كه عكس رو چاپ كرده بود رو به خوبي به ياد داشت. اونو روي ميز كنار تختش داشت و هيچ كس اونجا نميتونست وارد بشه و كسايي كه وارد ميشدن بايد چشم هاشون رو ميبستن و فقط اجازه داشتن به ليام بگن "چشم اقا".

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن