chapter 21

3.5K 320 123
                                    

~Same Old~

Chapter 21

Enjoy reading;)






























"قول بده فردا زود بيدار شي !"

ليام گفت درحالي كه به در تكيه داده بود.

"چرا؟"

"چون من هنوز يادم نرفته كه الان ده دسامبر هستيم و من توي خونم درخت ندارم. نه درخت نه تزيينات!"

زين خندش گرفت و در ماشين رو باز كرد. با حوصله پياده شد و يكي از چمدون ها رو از صندوق برداشت. راننده ي تاكسي خواست تا اونو براش تا بالا بياره ولي زين اجازه نداد. سمت جايي كه ليام نشسته بود رفت و اروم با نوك انگشت به شيشه زد. ليام شيشه رو پايين داد.

"فردا قول نميدوم زود بيدار شم ، ولي ميتوني بياي دنبالم !"

زين اروم خنديد و خم شده بود تا بتونه ليام رو كامل ببينه. ليام هم با خنده خودش رو جلو كشيد و اروم لب هاي زين رو بوسيد.

"فاك. اينجا نه ليام !"

زين با وحشت خودش رو عقب كشيد و جوري وانمود كرد كه اتفاقي نيوفتاده و ليام از خنده روي صندلي ماشين ريسه رفت.

"بهتره حركت كني اقاي راننده !"

زين غر زد و سعي كرد اخمش رو نگه داره و نخنده. ليام براش دست تكون داد و بعد دستش رو بوسيد و براي زين فرستاد.

زين هم خنديد و توي هوا گرفتش و توي جيب سوييشرتش گذاشت. تاكسي توي حياط عمارت دور زد و از اونجا خارج شد.

سنگين ترين حس ممكن بعد از حضورش توي خونه ي باراك همين بود. جدا شدن از كسي كه حالا ده روز پشت سر هم براي بهترين روز هاي زندگيشون كنار هم بودن و اين كه الان از هم دور بمونن ، حتي براي يك شب ميتونست باعث سنگيني قلب زين بشه. سعي كرد توجهي نكنه و نفسش رو فرو داد و دستگيره ي چمدون رو گرفت و اونو بلند كرد.

از روي برف هاي حياط رد شد و به مسيري كه برف هاش رو كنار زده بودن رسيد. فرش قرمزي توي راه براي جلوگيري از سر خوردن روي سنگ فرش هاي كف عمارت پهن بود. همه جا اروم و البته تاريك تر از بقيه ي وقت ها بود. زين بخار سردي كه از دهنش بيرون ميومد رو ميديد و گاهي بيشتر نفسش رو فوت ميكرد تا ببينه ميتونه تا كجا هوا رو سفيد كنه. در بزرگ ورودي رو براش باز كردن و زين چمدونش رو دست يكي از خدمت كار هاي خونه داد و ازش خواست تا يكي از اتاق هاي مهمان رو براش اماده كنه. خودش هم سريع بالا رفت.

تريشا با لبخند زين رو تماشا كرد وقتي از پله ها بالا اومد.

"سلام !"

زين وقتي خوش رويي تريشارو ديد مقداري از استرس و حس بدي كه داشت كم شد. با خنده جوابشو داد و چند پله ي اخرو سريع تر رفت و به تريشا رسيد و اونو بغل كرد.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن