chapter 19

4K 336 106
                                    


~Same Old~
Chapter 19


Enjoy reading 📖!

ليام بدون توجه به تلفن هاي پشت سر هم لويي و عواقبي كه جواب ندادن به اونا داشت به زين مسيراي مختلفي رو ميگفت تا بره. اونا بيشتر از نصف جزيره رو چرخيدن و باك پر از سوخت ماشين رو به كمتر از نصف رسوندن. موسيقي هاي لاتين توي راديو رو گوش دادن و اونارو مسخره كردن. چند تا مرد و زن اصيل با لباس هاي محلي ديدن و براشون بوق زدن و دست تكون دادن. حس سبكي كه باعث ميشد هر لحظه از زمين جدا بشن. حسي كه هيچ حسي نبود و تو فقط با ديدن ادمي كه كنارت نشسته ميتوني لبخند روي لبات بياري.

لبخندي كه چند وقته از روي لب هاي ليام پاك نميشه.

ليام به زين راهي رو نشون داد و اون هم همون طرف رفت. كوچه ي باريكي كه بدون هيچ چراغي بود. زين يكم با تعجب ليام رو نگاه كرد.

"ماشين رد ميشه؟"

ليام دقيق تر نگاه كرد و سرش رو به علامت مثبت تكون داد.

"خب چرا داريم ميريم اينجا؟ "

زين گفت و سمت كوچه راه افتاد و با سرعت خيلي كم توي كوچه ميرفت. ته كوچه كاملا معلوم بود. اقيانوس. از جايي به بعد ديگه هيچ جاي مسكوني نبود و منطقه ي ازاد ساحلي بود. زين با ديدن اين صحنه بدون اراده خنديد.

"چقد اين قشنگه !"

زين با ذوق در حالي كه رو به رو نگاه ميكرد گفت. سياهي مطلق بين اسمون و اقيانوس با هم تركيب شده بود و هيچ مرزي بينشون وجود نداشت. دور ترين چيزي كه ديده ميشد جاده ي ابي كشتي راني بود كه دو تا كشتي با چندين رديف چراغ هاي روشن و ريز معلوم بودن. زين ماشين رو قبل از اينكه وارد ماسه ها بشه نگه داشت. ماشين رو خاموش كرد و دستاش رو روي پاهاش گذاشت و بدون صدا به رو به رو نگاه ميكرد.

"فك نكنم خيلي سرد باشه. نميخواي پياده شي ؟"

ليام به زين گفت و درو باز كرد و خودش از ماشين پياده شد. زين هم مخالفتي نكرد و پياده شد. باد ميومد ولي خيلي سرد نبود. باد مرطوب كه بوي اقيانوسو با خودش مياورد. ليام جلوي كاپوت ماشين ايستاد و بهش تكيه داد. يكي از پاهاشو جمع كرد و چشماش رو بست. زين هم كنار ليام ايستاد و زير چشمي به ليام نگاه ميكرد. ليام چند بار نفس عميق كشيد. دستاش رو روي كاپوت تكيه داده بود. زين نگاهي به دست ليام روي كاپوت انداخت و قبل از اينكه بيشتر فكر كنه اجازه داد گرماي دستاي ليام سرماي كف دستش رو از بين ببره. ليام چشماش رو باز نكرد و از رفتار زين تعجبي نكرد. دستش رو تكون نداد و اجازه داد جريان خون بدنش دست هاي زين رو گرم كنه.

"ببخشيد"

زين اروم گفت و رو به رو رو نگاه كرد.

"بابته؟"

ليام چشماش رو باز كرد و زين رو نگاه كرد. باز دوباره احساس سنگيني قلبش رو احساس كرد.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Where stories live. Discover now