Chapter 32

2.6K 336 200
                                    

~Same Old~

Chapter 32

Enjoy reading!

[از وضعيت ووت و سين ها اصلا راضي نيستم ! يعني چي :/ بد نشين ديگه. گوشيارو گرفتن ازتون؟ من اين هفته ي فاكي امتحان داشتم. نميدونم دقيقا تا كي ميخوان امتحان بگيرن ! بيخيال. داستانو بخونيد ]

















"ليام من واقعا ديگه حوصله ندارم بمونم تو خونه. ما بايد واسه يه مسافرت برنامه ريزي ميكرديم!"

زين در حالي كه خودشو روي تخت ميغلتوند گفت. ليام هنوز هم پشت ميز نشسته بود و با دقت مقاله ي تازه فرستاده شده اش رو ميخوند و اصلا حواسش به زين نبود.

"ليام !"

زين غر زد و چشماش رو چرخوند. گوشي رو برداشت و صفحه هاش رو ورق زد.

"من يكم ديگه كار دارم. بعد كامل در خدمت شمام !"

ليام هنوزم متوجه نبود چي ميگه ولي همينجوري حرف ميزد. زين پوفي كشيد و از اتاق بيرون رفت. توي اشپزخونه در حال سرك كشيدن بود كه تلنفش زنگ خورد.

"سلام. "

زين جواب داد. اون تريشا بود. زين بايد براي تبريك سال نو اونجا ميرفت ولي دلش نميخواست.

"من نميدونم. امروز برنامه اي ندارم و شايد اومدم !"

زين روي كاناپه افتاده بود و مشغول ناخونك زدن به گوشت هاي سرخ شده ي تاكو بود.

"قول نميدم. "

گفت و يه تيكه ي بزرگ تر توي دهنش گذاشت. بعد از اينكه حرف تريشا تموم شد اون هم غذاش رو قورت داده بود.

"باشه. ممنون بابت دعوتت !"

"راستي ..! "

تريشا در اخر گفت و اين يكم زين رو نگران كرد. اون اصلا لحن خوبي براي صحبت كردن نداشت. زين حس ميكرد گرم نيست. يا شايد مثل هميشه گرم نيست. البته كه زين مقصر بود. اون چند وقت بود اصلا با مادرش تماس نميگرفت و اينا بي تاثير نبود.

" راستي چي؟"

زين پرسيد و انگشتش رو ليس زد.

"تو تنهايي ؟ "

"منظورت چيه ؟"

"منظورم اينه كه .. براي دعوت امروز ميخوام تنها بياي. "

زين از حرف تريشا جا خورد.

"منظورت چيه ؟"

"منظورم واضحه زين. نينا و ليام ديگه با هم نيستن و بودن ليام اينجا لزومي نداره. "

"باشه مامان. اروم تر. من متوجه نميشم. فرض كن اونم يكي از دوست هاي منه !"

"دوست هاي تو با خواهرات در ارتباط نبودن!"

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Where stories live. Discover now