Chapter 46

1.9K 278 171
                                    

~Same Old~

Chapter 46

Enjoy reading this !



[ميتونيد باهاش Talk me down از تروي سيون رو گوش كنيد !]















ليام خيلي سريع از ساختمون بيرون اومد. نميدونست تمام مدت به پسري فكر ميكرد كه الان به ذره ذره اش نياز داره و پيشش نيست. اون قرار نبود شخصيت توي داستانش باشه ولي داشت اين اتفاق ميوفتاد.

پسر توي داستانش قوي بود. ميتونست از پس همه چي بر بياد و همه رو كنار بزنه ولي ليام موقعيت هايي براش پيش اومده بود كه حتي نميتونست بهش فكر كنه.

به سمت خونه ي خودش رانندگي كرد و توجه نكرد كه شارژ موبايلش تموم شده. اونو توي ماشين رها كرد و بالا رفت.

وارد خونه شد و مستقيم سمت اتاق خواب رفت و بدون معطلي خودش رو روي تخت انداخت. ساعت نزديك پنج صبح شده بود و ميتونست رگه هاي روشنايي رو زير پوست اسمون سياه حس كنه. دستش رو بي جون دراز كرد و پاكت سيگارش رو از روي پاتختي برداشت. مثل عادت هميشگيش از تخت فاصله گرفت و اول لباس هاش رو در اورد و بعد توي تراس رفت.

خيلي وقت بود اين كارو نميكرد چون خيلي وقت بود نياز نداشت تا پشت هم سيگار بكشه. تراس خاكي بود و حتي توي كف پوش هايي كه قصد پاكردنشون رو هم داشت خاك رفته بود.

البته همه جا همين مدلي بود. همه جا خاكي بود و فقط برق ميزد.

ليام بي حوصله كف پوش هارو كنار زد و سمت لبه ي تراس رفت. از بالاي شيشه هاي بلند كه تا نزديك گردنش ميرسيد خيابون رو نگاه كرد و اروم پك زد. بايد اروم ميبود. بايد تمام تلاشش رو ميكرد تا اروم ميموند.

سعي داشت با عجله به زين برسه و اين ممكن نبود. ميتونست با ارامش جلو بره و تنها چيزي كه مانع از ارامشش ميشد ترسش بود. زين پيوند داشت و اين يكم اونو ميترسوند. ترسِ... از دست دادن.

بعد از فكر كردن حتي به كلمه ي "از دست دادن" به سختي اب دهنش رو قورت داد و متوجه خنكي نسيم بين مژه هاي خيسش شد.

نميخواست از دست بده و تمام تلاشش رو ميكرد. اخرين پك به سيگارش رو زد و سمت در برگشت كه يه چيزي توجهش رو جلب كرد.

يه جعبه ي دراز كه روي اونم خاك نشسته بود و تا جايي كه يادش بود از گذاشتن وسايل توي تراس بدش ميومد. شايد امیلیا اونو گذاشته بود ولي اِم حق تميز كردن تراس رو نداشت.

جاي فكر كردن سريع تر سمتش قدم برداشت و روي زانو نشست و جعبه رو بين انگشت هاش گرفت. چرخوند تا بتونه روي جعبه رو ببينه. يه تيكه كاغذ جا مونده بود و انگار باقيش رو كسي كنده بود. درش رو باز كرد و رز قرمزي رو ديد كه بين ساتن مشكي پيچيده شده بود و اونقدر خشك شده بود تا به رنگ ساتن اطرافش در بياد.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Where stories live. Discover now