~Same Old~
Chapter 8
Third P.O.V
Have fun ;)
"خداي من. تو هنوزم خوابي. بيدار شو لطفا. گوشيت كل خونه رو روي سرش گذاشته"
زين با صداي بلند غر زد و ليوانارو روي ميز گذاشت. ليام توي جاش تكون خورد. ديشب خيلي دير خوابش برده بود و زين از صبح داشت اونو صدا ميزد. كي صبح شده بود؟ پرده ها كنار بود و بعد از بيشتر از يك هفته افتاب توي شهر معلوم شده بود. ليام اخم كرد و دستشو روي چشماش گذاشت. زير لب فوش داد و روي تخت نشست.
"كي مجبورت كرده اينقدر زود بيدار شي؟ تو هموني نبودي كه منو پشت تلفن فوش داد چون ساعت ده باهاش تماس گرفته بودم؟"
ليام غر زد و از تخت پايين اومد. طبق عادتي كه توي خونه داشت دنبال دمپايي هاش كنار تخت گشت ولي نبود. كلافه از اتاق بيرون رفت ، چشماش هنوزم بسته بود و اروم قدم بر ميداشت. زين خندش گرفت و به صندلي تكيه داد. ليام بدون هيچ حرفي با يه اخم سمت اشپزخونه رفت.
"خوش خواب. ساعت دو بعد از ظهره"
ليام توجهي نكرد و پشت ميز نشست. برخورد كفي سرد صندلي با بدنش اونو مور مور كرد. چند تا سرفه كرد و سرشو روي ميز گذاشت و چشماش رو بست. خوابش برده بود. زين باورش نميشد. يكم نگاهش كرد و كلافه دستشو توي هوا تكون داد.
"پين بلند شو برو خونه ي خودت بخواب لعنتي"
صندلي رو با صدا عقب كشيد و خودشو روش انداخت. كلافه از غذايي كه درست كرده بود خورد. گوشي ليام براي بار هزارم امروز زنگ خورد. زين كلافه تكيه داد و چشماشو بست. شونه ي ليامو چند بار تكون داد. ليام سرشو بلند كرد ولي هنوز چشماش بسته بود.
"حد اقل تلفنتو جواب بده. هر كسي باشه نگرانته "
ليام خيلي نامفهموم يه چيزي گفت و بعد دوباره سرشو روي ميز گذاشت. داروهاي تب برد خواب اور هستن ولي نه اينقدر. زين اونارو ديروز همين موقع ها به ليام داده بود و اونا تا نيم ساعت بعدش معمولا اثر ميكنن به بيشت و چهار ساعت بعد. هيچي به ذهنش نميرسيد. يه قاشق ديگه از غذاش خورد و از پشت ميز بلند شد. پتويي كه هنوزم روي كاناپه بود رو برداشت و روي ليام انداخت. گوشي ليام روي پاتختي توي اتاق بود. از شماره هاي مختلف تماس داشت. تصميم گرفت اونو جواب بده. انگشت ليام رو روي حسگر اون قرار داد و گوشي باز شد.
"اون اونجا چيكار ميكنه؟ به من گفت حالش خوبه و خونه ي خودشه!"
نينا تغريبا جيغ زد و زين مجبور شد گوشي رو از گوشش دور كنه و يكم به خاطر صداي جيغي كه توي گوشش فرو رفته بود خودش رو جمع كرد.
"نينا اين تو بودي؟"
"زين خواهش ميكنم. اون واقعا حالش خوبه؟ اصلا چرا اونجاس؟"
YOU ARE READING
~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]
Fanfictionليام پين ! تو هيچ وقت نميدونستي شخصيتي رو كه توي داستانت شكل دادي، روزي قراره باهاش زندگي كني!