chapter 24

2.9K 320 125
                                    

ليام با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شد. بعد از شنيدن صداي ساعت اولين چيزي كه حس كرده بود درد توي سرش بود. فقط دنبال گوشي روي تخت ميگشت تا بتونه زود تر خاموشش كنه. اونو روي ميز كنار تخت پيدا كرد و بعد از اينكه برش داشت متوجه برگه ي كوچيك كاغذ روي گوشي شد.

بدون توجه به ساعتي كه هنوز زنگ ميزد روي برگه رو خوند.

"موفق باشي و خوب لباس بپوش !"

نميتونست خوب كلمه ها رو بخونه. حس ميكرد چشماش از درد الان منفجر ميشه. فقط زود تر اونارو بست. پرده هاي اتاق كشيده شده بود. نوشته روي موبايلي كه ساعتش تنظيم شده بود. ليام مثل احمقا با خودش ميخنديد و توي تخت غلت ميخورد.

متوجه سر و صدايي از بيرون شد. فكر كرد فرشته اي كه ديشب پيشش بوده حتما واقعي شده و الان بيرون از اتاق منتظرشه تا اون زود تر از خواب بيدار شه و همراهش صبحانه بخوره.

سردردش رو به كلي فراموش كرد. حس ميكرد نميتونه با بيني نفس بكشه كل راه تنفسيش بسته شده. به اون هم اهميتي نداد. متوجه شد چيزي تنش نيست. بي توجه به همه ي اينا از تخت پايين رفت و سريع خودش رو به محل سر و صدا رسوند.

"زيني. صبح بخير !"

با لبخند وارد هال شد در حالي كه اميليا مشغول جمع كرد خورده شيشه هايي بود كه ديشب توي خونه پخش شده بود. با ديدن اون خانوم مسن لبخندش جمع شد و بيشتر خونه رو نگاه كرد.

اميليا سمت صدا برگشت و به محض اينكه ليام رو بدون لباس ديد سريع لبش رو گاز گرفت و چشماش رو بست. روي سينش صليب كشيد و از خدا امرزش طلبيد.

"پس زين كو!؟ تو اينجا چيكار ميكني ام؟"

باز دوباره اخم هاي ليام توي هم رفت و عصباني پرسيد. ام در حالي كه به زمين نگاه ميكرد گفت

"امروز پنج شنبس اقا. روز تميز كردن خونه. من دارم كارمو انجام ميدم."

ليام كلافه چشماش رو بست دستش رو توي موهاش برد و اونارو عقب فرستاد.

"قهوه درست كن !"

ليام گفت و منتظر چشم اميليا نموند. با اخمي كه بين ابروهاش مونده بود توي اتاق برگشت. حوصله ي حمام كردن نداشت. ته ريشي كه امروز بيشتر از ديروز معلوم بود رو باز هم ناديده گرفت و شروع به لباس پوشيدن كرد. منظورش از خوب لباس بپوش چي بود ؟

زياد لباس بپوش؟

قشنگ لباس بپوش ؟

"فاك يو. اره. قطعا فاك يو وقتي هميشه منو بين انتخاب كردن قرار ميدي. "

ليام با اعصاب خوردي به زين خيالي گفت. كسي كه نوت كوچيكي روي گوشيش براش گذاشته بود تا واقعي بودنش رو ثابت كنه. تلفنش براي بار چندم داشت روي تخت زنگ ميخورد و ليام خندش گرفت.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Where stories live. Discover now