Chapter 14

4K 384 98
                                    

~Same Old~

Chapter 14

Enjoy reading 📖!


















گرماي خورشيد بود كه باعث شد ليام توي تخت تكون بخوره. اسمون بعد از چند هفته بارش سنگين بالاخره صاف شده بود و خورشيد با تمام توان قصد گرم كردن زمين رو داشت.

اما نتونست. اروم چشماش رو باز كرد و متوجه سنگيني روي سينش شد. نگاهش روي قفسه ي سينش افتاد و كم كم گرماي روي تنش رو حس كرد. پسر ديگه اي روي سينه ي ليام خوابيده بود و لَختي بدنش كامل روي ليام بود و اين لذت بخش بود. ليام اروم دستش رو بلند كرد و روي كمر زين گذاشت. همونطور كه انتظار ميرفت پوست اون توي خواب خيلي نرم تر از حالت عادي بود و ليام واقعا دلش ميخواست اون رو لمس كنه. حس گرماي سرانگشتاش براش جالب بود و البته خواستني. با تمام وجود تنش رو لمس ميكرد.

"پوست زين زير دندوناش صدا داد وقتي اونو بين دندونش كشيد". اب دهنش رو قورت داد از تصور چيزي كه يادش اومد. اون چيكار كرده بود؟ پسري كه روي سينش خواب بود ، ديشب چه اتفاقي براش افتاده بود. از فكرش اروم خنديد و فكرش رو مچاله كرد وقتي خود افكار روي سينش تكون خورد و صورتش رو روي سينش كشيد و ته ريش كمش توي سينش فرو رفت. زين نفس عميق كشيد و با صدايي كه يكم گرفته بود گفت.

"نبايد وقتي بيدار ميشي اينقدر تكون بخوري!"

اروم حرف ميزد و كلمه هارو ميكشيد و لبخندي روي لب هاش بود. روي سينه ي ليام رو بوسيد و سرش رو بلند كرد. خودش رو بالا تر كشيد و كوتاه لب ليام رو بوسيد و بعد از اون هم بينيش رو. ليام با خنده كمرش رو گرفت و اروم فشار داد. زين هم اروم خنديد و زير گوش ليام رو بوسيد.

"اون لذت بخش بود. من بازم دلم ميخواد  !"

زين با صداي گرفته گفت و لاله ي گوش ليام رو اروم گاز گرفت. با حرف زين ، ليام حس كرد چيزي كه نبايد سفت ميشد ، شروع كرده بود به سفت شدن. اب دهنش رو قورت داد و سعي كرد عادي به نظر برسه. اروم كمر زين رو چنگ زد و اونو از كنار گوشش كنار اورد.

"تو دلت نميخواد؟"

زين اروم غر زد و روي ليام نشست. ليام دلش ميخواست براي بار هزارم اونو به فاك بده رو ولي اين امكان پذير نبود.

"معلومه كه منم ميخوام ، ولي بهتره يكم انرژي بگيريم. غذا بخوريم ، واقعا نگرانتم. تو ميلرزيدي!"

ليام اروم گفت و دست زين رو گرفت. زين انگشتاش رو بين انگشت هاي ليام برد و دستشون رو روي سينه ي ليام گذاشت. ليام خودش رو بالا تر كشيد و به پشتي تخت تكيه كرد. متوجه كبودي هاي وحشتناك روي سينه و گردن زين شد. با ترس اروم دست ديگه اي رو كه ازاد بود رو روي جاي دندون هاش كشيد و ديد كه صورت زين جمع شد.

"من ... نميدونم چجوري اونارو گذاشتم؟"

ليام هول شد و باورش نميشد بتونه به زين اينجوري اسيب بزنه. زين خندش گرفت و از روي ليام بلند شد و كنارش روي تخت خوابيد همه ي لحاف رو دور خودش پيچيد. ليام با كار زين خنديد و ملافه رو روي خودش كشيد.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Where stories live. Discover now