Chapter 11

3.5K 442 41
                                    

~Same Old~

Chapter 12

Third P.O.V

Enjoy reading 📖!


















ليام ديشب رو بين برگه هاش سر كرده بود و اين رو از صورتش ميشد فهميد كه خواب خيلي خوبي نداشته. موهاش بهم ريخته بود و رنگ صورتش پريده بود. بي حوصله روي تخت نشست و از روي زمين شلوارش رو برداشت و پاش كرد. جلوي اينه ايستاد و به خودش نگاه كرد و سريع نگاهش رو گرفت. زير چشماش سياه شده بود و ته ريشش بيشتر خودش رو نشون ميداد. بي حوصله از اتاق بيرون رفت. زين رو توي خونه نديد. حتما هنوز هم خواب بود. توي اشپزخونه رفت و در يخچال رو بي هدف باز كرد. هيچ چيزي توي يخچال نبود كه بتونه نظرش رو جلب كنه. بي حوصله پشت ميز ناهار خوري توي اشپزخونه نشست و تلفن رو برداشت.

"من يه اسپرسو ميخوام و يه ..."

يكم مكث كرد. زين چي ميخورد؟ نميدونست. چند لحظه فكر كرد اگه خودش جاي زين بود و از خواب بيدار ميشد و به جاي اسپرسو هات چاكلت ميدي چه حسي بهش دست ميداد. 'فاك' . تصميم گرفت كاپوچينو با شير و خامه ي اضافي بگيره ، اون هم كافيين داشت و هم تقريبا شيرين بود. يه صبحانه ي گرم هم سفارش داد. كافه بريتيل چند تا كوچه با اينجا فاصله داشت و ليام اونجا اشتراك داشت. البته استار باكس هم بود. اون فقط يه شماره گرفته بود ، بدون فكر كردن. حدود نيم ساعت ديگه صبحانه ميرسيد و ليام خيلي راحت ميتونست دوش بگيره و شيو كنه.

بعد از ده دقيقه بيحركت زير دوش ايستادن بالاخره بيرون اومد. روي استخون فكش رو هم با شيور بريده بود و الان ميسوخت. هر چند دقيقه يه بار دستمالش رو عوض ميكرد و خون اون قصد نداشت بند بياد. كثيف كاري شده بود وقتي دستمال هم خيس بود و هم خوني. حوله اش رو دور كمرش بست و به ساعت نگاه كرد. پنج دقيقه ي ديگه مونده بود. توي اتاق بيشتر دور خودش ميچرخيد تا لباس بپوشه. زنگ در زده شد و ليام هنوز چيزي تنش نبود جز يه باكسر. كلافه موهاي خيسش رو بالا داد و كيفش رو از جلوي ايينه برداشت و سمت در رفت. در رو باز كرد. دختري كه دليوري بود يكم جا خورد ولي بعد خنديد و سفارش ليام رو بهش داد. پسر لختي كه زير چونش يه خراش بزرگ داشت ، براي اول صبح خيلي عجيب بود و اون دختر با بيشترين سرعتي كه داشت پولش رو گرفت و از اونجا دور شد.

ليام دوتا ليوان هارو روي ميز گذاشت و پك صبحانه ي گرم رو هم كنارش. سمت اتاق زين رفت و در زد. جوابي نيومد. اون ادم صبح زود بيدار شدن نبود. در رو باز كرد و وارد اتاق شد. پرده هاي اتاق كنار بود و زين ديشب به اين توجهي نكرده بود. بالا تنه ي لختش از لحاف بيرون بود و مژه هاش روي گونه هاش سايه انداخته بود. فرم بيني و لبش كاملا موزون بود. نرمي پوستش توي خواب هزار برار حالت بيداريش بود. ليام دلش ميخواست كل تنش رو بوسه ي صبحگاهي بزنه. 'وات د فاك پين' ليام از فكرش خندش گرفت. نينا خيلي شب هارو با ليام گذرونده بود ولي اون حتي يه بار هم به اين فكر نيوفتاده بود.

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt