Chapter 42

2K 289 174
                                    


~Same Old~

Chapter 42

Enjoy reading 📖!












[ سلام به همگي.

يك نكته ي خيلي مهم رو كوتاه و مختصر عرض كنم چون برام خيلي مهمه.

من خودم متنفرم از اينكه براي يه چپتر كلي كامنت بذارم و نويسنده به ...شم نباشه. ولي من واقعا وقت كمي در اختيارمه و از همه شرمندم. ميدونم اينكه هر دومون امتحان داريم ولي من يه شرايط محدود تري دارم حالا شايد نسبت به يك سري از شماها. ببخشيد كه نميتونم جوابتو دونه دونه بدم.

فقط يكم صبر كنيد و من بعد از امتحانا حتما حتما به دونه دونه ي كامنت هايي كه وقت ميذاريد و زحمت ميكشيد براش جواب ميدم.

باز هم ميگم ، واقعا لطف داريد و ببخشيد از كم كاري من.

عال د لاوز ! ]







زين براي شام صدا زده شد. در حالي كه گيج بود از روي تخت پايين اومد و از اتاق بيرون رفت. اروم قدم بر ميداشت و تمام تلاشش رو ميكرد تا ذهنش رو متمركز كنه تا ببينه چه جمله هايي رو بايد استفاده كنه. بي صدا سمت ميز ميرفت و اون قدري دير رفته بود كه بخواد نفر اخر باشه تا سر ميز ميشينه.

همه سر ميز بودن و اين بار مثل هر باري كه باراك همراهشون شام نميخورد تريشا بالاي ميز نشسته بود. يه صندلي كنار نينا و يه صندلي انتهاي طرف ديگه ي ميز خالي بود و زين ترجيح داد اونجا بشينه و همه با تعجب چند لحظه دست از خوردن برداشتن. نينا خيلي اروم سرش پايين بود و به غذا خوردنش ادامه داد.

تريشا به چند نفر اشاره كرد و اونا براي زين غذاي گرم سرو كردن. زين بدون حرف با غذا بازي ميكرد.

"چرا چيزي نميخوري ؟"

"بي ميلم !"

زين سرش رو بالا نياورد و همون طور كه به غذا نگاه ميكرد جواب داد.

صفا با ترس به زين نگاه كرد.

"من فردا بايد ساعت ٩ دفتر باشم !"

حالا خيلي اروم سرش رو بالا اورد و بي حس به تريشا نگاه كرد.

"ما فردا وقت دكتر داريم. تو نميتوني بري. و بهتره مرخصي چند ماهه بگيري !"

با هر حرف تريشا صورت زين بيشتر توي خودش جمع ميشد.

"چي بگيرم؟ دكتر رفتن فقط يه مرخصي چند ساعته لازم داره. من نميتونم از كارم.."

"همين كه گفتم !"

"من بايد برَ..."

"زين. "

"تو داري شورشو در مياري !"

"ما بايد براي درمانت وقت بذاريم. هيچ نيازي به اون پول نيست پس لزومي نداره توي اون دفتر كار كني !"

~Same Old~ [ZIAM MAYNE][COMPLETED]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon