Krisho special

2.8K 803 195
                                    

كريس توي كتاب فروشي پدرش كار ميكرد. در واقع اونقدرا هم كار جذاب و دوست داشتني نبود. اينكه منتظر بشيني كه يكي بياد داخل، راهنماييش كني و كتاب ازت بخره.

اينكه فقط گاهي تصميم ميگرفت يكي از كتاب هاي دسته دوم رو بخونه براش خيلي جذاب تر بود. اينكه جاهايي كه خواننده قبلي دوست داشته و زيرش خط كشيده رو ببينه. ميتونست با خوندن اون كتابا شخصيت خواننده رو بفهمه.

اينكه اگه زير تيكه هاي احساسي خط كشيده شده باشه، يا تيكه هاي عاشقانه، يا تيكه ها فلسفي... همه اينها شخصيت خواننده رو براش پررنگ ميكرد. اينكه خواننده چي رو دوست داشته.

با همه اينها اون كتاب فروشي بازم براش خسته كننده بود. كتاب ها جذابن، يك دنياي خيالي جذابه، ولي وقتي دنياي خودت جذاب ميشه كه ذره اي جذابيت توي دنياي واقعيت پيدا كني.

و كريس ٢٠ ساله اون جذابيت رو پيدا نميكرد. براي پيدا كردنش هم وقت نداشت چون بايدي كل روز رو كار ميكرد. براي همين اون هيجان و جذابيت تصميم گرفت، خودش به سمت كريس بياد.

و توي به روز عادي بهاري، كريس در نگاه اول عاشق كسي شد كه وارد كتاب فروشي شد.

يك پسر كه نسبت به خودش قد كوتاه تر بود و صورت زيبا و پوست درخشاني داشت. پسري كه ميخواست جلد پنجم هري پاتر رو ازش بخره.

كريس وقتي براي پسر حساب كرد بهش لبخند زد و اون پسر لبخند زيبا تري بهش تحويل داد.

و اون پسر رفت و كريس احساس ميكرد قلبش خالي شده.

ولي هفته بعد، وقتي اون پسر دوباره برگشت تا جلد اول كتاب حماسه دارن شان رو بخره، كريس به اين فكر كرد كه دنياي تخيلي هميشه هيجان انگيز تره.

با اختلاف سه روز، پسر براي جلد بعدي حماسه دارن شان برگشت.

اون پسر معمولا هر ٣-٤ روز يكبار براي خريدن يكي از ١٢ جلد حماسه دارن شان به اونجا ميومد. يعني تقريبا هفته اي دوبار.

و كريس به اين فكر كرد كه چرا همشو با هم نميخره.

روزي كه اون پسر جلد ششم رو خريد، كريس براي اولين بار تونست شجاعتشو جمع كنه و بحثي خارج از بحث مشتري و فروشنده با اون پسر داشته باشه.

-"تو از كتاباي تخيلي لذت ميبري؟..."

پسر به كريس لبخند خجالتي زد و سرشو به نشونه مثبت تكون داد و گفت:"دوستشون دارم... هيجان انگيزن..."

كريس جواب لبخند پسر رو با لبخند زيبا تري داد و گفت:" تو هم هيجان رو توي كتاب ها پيدا ميكني؟"

Phoenix  Where stories live. Discover now