٥١. دروغگو

2.9K 753 457
                                    


يك سال قبل

ته مين به گوشه نامعلومي خيره بود. خونه اش ساكت، خالي به و به طرز عجيبي منظم بود. ته مين هميشه عادت داشت همه پرونده هايي كه بررسي ميكرد و رو روي ديواراي خونش بچسبونه و با كف زمين بچينه. اما حالا كل خونش خالي بود. اين قضيه ربطي به استعفاء پارسالش از بخش جرايم خشن نداشت، چون تا همين چند روز پيش، همه مدراك و پرونده هاي مربوط به ٥سال قبل، وقتي كه مادر لوهان، كشيش رو به قتل ميرسونه، رو در اطراف خونه اش پخش كرده بود. اون قضيه مثل معمايي بود كه انگار قرار نبود هيچ وقت حل بشه.

همين چند روز پيش بود كه همه اون پرونده هاي كوفتي رو جمع و جور كرده بود و توي كمدي توي ته اتاقش ريخته بود. خسته شده بود از خيره شدن به همه ي اون مدراك براي پيدا كردن جاي خالي كه انگار وجود نداشت. اون پرونده لعنتي انگار نميخواست جلو بره و ته مين فقط بيخيال شده بود. نميدونست كجا رو اشتباه كرده يا اينكه براي ديدنش خيلي مغرور بود، اما ديگه براش مهم هم نبود.

اون پرونده فقط براي زجرآور بود. هم براي وجدان انسانيش و هم روح پليسيش. ذهنشو درگير ميكرد و به بازي ميگرفت و اعصابشو به هم ميريخت.

يك ماه پيش، لوهان تلاش كرده بود كه خودشو بكشه. تاعو هنوز روي ويلچر بود و خبر نداشت كه ميتونه دوباره راه بره يا نه. سويونگ كله شق و احمق هم هنوز توي كما بود. همه اينها باعث ميشد ته مين شك كنه و از خودش بپرسه كه آيا ارزششو داره؟ اينكه دنبال لوهان راه بيوفته و تلاش كنه پرونده اي رو حل كنه كه حتي وظيفه اش نيست. پرونده اي كه ٥ساله مختومه اعلام شده!

ته مين واقعن ميخواست بيخيال بشه. شايد هم واقعن بيخيال شده بود. اما اون روز زنگ خونه اش به صدا در اومد و وقتي در رو باز كرد، كسي رو ديد كه هميشه باعث ميشد كل بدنش بلرزه.

لوهان با يه لبخند شيرين دم در خونش بود. قبل اينكه بتونه چيزي بگه، لوهان جلو اومد و ته مين رو كوتاه بوسيد. ته مين حتي نميدونست چطور واكنش نشون بده.

لوهان با لحني هميشگي و مهربونش گفت:"دلم برات تنگ شده!"

ته مين از ورودي در خونش فاصله گرفت و اجازه داد لوهان وارد خونش بشه. لوهان كيف كوله ايس رو گوشه اي پرت كرد و با تعجب به اطراف خونه ته مين نگاه ميكرد. برگشت و به ته مين نگاه كرد:"ميبينم كه خونت رو تميز كردي... هر وقت ميومدم اينجا پر كاغذ بود... پرونده هاي مربوط به قتل آقاي هان... تو حتي تلاش نميكردي اونا رو از جلوي چشماي من جمع كني..."

همينجور كه به جاي جاي خونه ته مين سرك ميكشيد، لبخندي زد و گفت:"من طراحي داخلي ميخونم... ميتونم دكوراسيون خونتو طراحي كنم... بنظرم پاركت چوبي براي كف قشنگ ميشه... يه ميز اينجا و اون ور يه فرش دايره اي... اينجا ميتونه يه قفسه كتاب باشه... كمكت ميكنم با رمان هاي كلاسيك و كتاباي ديگه پرش كني..."

Phoenix  Where stories live. Discover now