٧٤. درد

2.4K 743 544
                                    

"من ميخوام برگردم پيش خانم لي يا هر روان پزشك كوفتي ديگه اي!"

كريس اخم كرد و جونميون به وضوح نگران شد. لوهان از دكتر رفتن متنفر بود و حالا بهشون ميگفت كه ميخواد دكتر بره. كريس شمرده و نگران گفت:"تو كه ميگفتي سالمي و از دكتر رفتن متنفري!"

لوهان آهي كشيد و گفت:"ديروز به كشتن سهون فكر ميكردم!... آره... داشتم بهش فكر ميكرد و يه برنامه خيلي خوب هم براش نوشتم... فكر كنم بهتر باشه برم دكتر... من عاشقشم... منطورم اينه كه كي دلش ميخواد كسي كه عاشقشه رو بكشه؟"

دوباره سكوت.

كريس سكوت رو شكست و پرسيد:"سهون... اون اذيتت كرده؟"

لوهان با بيخيالي گفت:"با اين واقعيت كه جز پدرم كساي ديگه اي رو هم كشتم، كنار نيومد... ولم كرد و بهم گفت مريض!"

لوهان بعد از جمله آخرش، سرشو پايين انداخت و بغض كرد. هنوز نتونسته بود با اين واقعيت كه سهون بهش گفته مريض كنار بياد. به طرز عجيبي ميدونست قراره رها بشه. از همون اول كه سهون رو ديده بود ميدونست پسر مقابلش قراره قلبشو بشكونه ولي هيچ وقت فكر نميكرد سهون قراره اونقدر بي رحم باشه.

كريس بخاطر واكنش لوهان دوباره اخم كرد. لوهان ميدونست عصبانيت كريس ترسناكه براي همين سعي كرد قيافشو بيخيال نگه داره و بحث رو عوض كرد:"چهار نفر بودن كه بخاطر من مردن... پدرم... ته مين... كيبوم... شايد ١٦-١٧ سالم بود... تو هيچ وقت بهم توضيحي ندادي و منم يادم نمياد... شايد اون شوك ها باشه... بهم بگو... مينهو چرا مرد؟..."

جونميون شمرده گفت:"لوهان تو كسي رو توي اون سن نكشتي!"

لوهان اخم كرد:"خودتون بهم گفتين باعث شدم مينهو بميره..."

جونميون پلكاشو از ناراحتي به هم فشار داد. يك بيان نامناسب، اين همه سال لوهان رو زجر داده بود؟ قبل از اينكه توضيحي بده، كريس گفت:"مينهو... اون و دار و دستش تو دبيرستان تو و سونگ وو رو خيلي اذيت ميكردن... سال بالايي بودن... اونا حتي بعد از مرگ سونگ وو هم بيخيال نشدن... اونا باعث شدن افسردگيت در بدترين حالت خودش شروع بشه و بري بيمارستان... و آره... درست فكر ميكني... اون به خاطر تو مردن... ولي مرگشون كار تو نبود!... ته مين ميدونست مرگشون به تو ربط داره و احتمالا براي همين بود كه مينهو با يه داستان متفاوت توي مانگا به قتل ميرسه!"

لوهان اخم كرد:"چرا من يادم نمياد؟"

كريس ساكت شد و جونميون سرشو پايين انداخت. لوهان آه كشيد:"اون دوره... احساس ميكنم هيچيشو يادم نمياد... نه قيافه مامانم... نه لحظه مرگ كشيش... حتي روزي كه براي اولين بار ديدمتون رو هم يادم نمياد... فقط يه چيز از اون دوره خيلي پررنگه... يه خاطره از سونگ وو... سونگ وو هيچ وقت توي ذهنم نميميره چون شايد تنها فرد واقعن خوب تمام زندگيم بود... كسي كه هميشه دوستم داشت و هيچ وقت اشتباه نكرد... اطراف من همه خاكستري هستن، كاراي خوب و بد در كنار هم... سونگ وو كاملا سفيد بود!"

Phoenix  Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ