٤٨. چي ميشه اگه

2.9K 737 426
                                    

سهون نميتونست لوهان رو از دست بده. به هيچ وجه نميتونست. به پرونده اي كه در پوشه بود فكر كرد. شايد بهتر بود كه هيچ وقت دربارش به پليس چيزي نميگفت.

لوهان بيشتر در آغوش سهون فرو رفت و زمزمه كرد:"شايد بخواي بدوني چرا اينكارو كردم يا منظورم از جمله همه چيز اينجا شروع شد، چي بوده..."

سهون به لوهان نگاه كرد. با تك تك سلولهاش دوست داشت بدونه ولي ترسيدن هم وجود داشت. اينكه منظور لوهان چيه اونو ميترسوند. گاهي ندونستن واقعيت ها خيلي دوست داشتني تر بنظر ميرسيد و لوهان دقيقا كسي بود كه سهون ترجيح ميداد اونو نشناسه. دقيقا مثل چند ساعت پيش كه اون پرونده كوفتي رو نخونده بود و زندگي چقدر قشنگ تر بود.

در واقع سهون در مقابل لوهان دوتا شخصيت بروز ميداد. دو شخصيتي كه نميتونست انتخابشون كنه و رسما داشت گند ميزد. يكي كه ميخواست تا عمق وجود لوهان رو بفهمه و يكي ديگه كه حتي نميخواست رابطشو با لوهان عميق تر كنه. يه شخصيت نترس كه ميخواست تا تهشو بره و يه شخصيت ترسو كه آرامش رو ترجيح ميداد. يه شخصيت كه لوهان رو عاشقانه ميپرسيد و يك شخصيت كه حتي ميتونست از لوهان متنفر باشه.

احساسات ميتونن طيف داشته باشن و با اندازه هاي متفاوت اونا رو نشون بديم. ولي براش خط قرمز وجود داره. خط قرمز بي احساسي و خط قرمز غرق شدن توي يك احساس و سهون حتي دقيقا نميدونست كردوم خط قرمز رو رد كرده كه داره اينطور درباره لوهان ديوونه ميشه. سهون نه ديوانه وار عاشق لوهان بود و نه بهش بي حس بود.

و حالا به لوهان خيره ميشد و احساس ميكرد تك تك سلولهاي بدن لوهان براش يه معماي عجيبه كه نميتونه حس كنه و دوست داره همشونو منفجر كنه و اين خيلي ديوانگي بود ولي سهون حيني كه دلش ميخواست خيلي محكم لوهان رو در آغوش بكشه، دوست داشت اونو در خودش حل كنه. و حالا لوهان ميخواست دهنشو باز كنه و حرف بزنه و سهون حس ميكرد زير سنگيني تن صداي لوهان ممكنه بشكنه.

لوهان آروم و شمرده گفت:"يك سال پيش ميخواستم خودمو اينجا بكشم... داييم اومد و دستمو گرفت... همون جور كه تو دستمو گرفتي... و قبل از اينكه خودمو رها كنم، منو به سمت خودش كشيد و بغل كرد... همون طور كه الان تو منو بغل كردي..."

سهون هنوز در سكوت به لوهان نگاه ميكرد. دوست داشت بپرسه چرا؟ چرا ميخواستي خودتو بكشي؟ شايد خيلي تفكرات تو ذهنش ميچرخيد كه كار لوهان رو يه جورايي براي سهون توجيه ميكرد اما هنوز دوست داشت بپرسه چرا. شايد اشتباه سهون هم اين بود كه تلاش داشت كه براي همه كاراي لوهان دليل پيدا كنه. لوهان آدم جزئي نگري بود، بايد براي همه كاراش دليل ميداشت. ولي سهون حواسش نبود كه خيلي وقتا خيلي كارها و خيلي چيزها بدون هيچ دليلي جلو ميرن چون زندگي براي فرد بي معني شده. كسي كه تو معني زندگيش گير كرده براي كاراش دليلي نداره.

Phoenix  Where stories live. Discover now