٥٨.خيلي خيلي خيلي زياد

2.5K 751 533
                                    

سهون در مطب خانم لي رو باز كرد. لبخندي زد و گفت:"سلام خانم لي..."

خانم لي با لبخند هميشه درخشانش گفت:"اوه... سلام سهون... بشين..."

سهون رو به روي خانم لي نشست. خانم لي با لبخندي پرسيد:"خب... چه خبرا؟."

سهون مچ چپش رو بالا اوورد و دستبند هاش رو كنار زد و گفت:"هيچي!"

خانم لي لبخندي زد سپس گفت:"اين خيلي عاليه..."

سهون لبخند زد. خانم لي گفت:"اوضاع كراشت چطور پيش ميره؟"

سهون چند لحظه مكث كرد.
جونگين؟
كراشش جونگين بود؟

خنديد و گفت:"فكر كنم بيخيالش شدم..."

خانم لي سرش رو كج كرد و گفت":اوه..."

سهون با خنده ادامه داد:"دارم قرار ميزارم... با يه پسر... اون خيلي مهربونه و واقعا بهم اهميت ميده... اون منو بيشتر از خودم دوست داره..."

خانم لي گفت:"اين خيلي خوبه... تو چي؟"

سهون دوباره مكث كرد. اين سوالي نبود كه بتونه به راحتي بهش جواب بده. به سختي گفت:"خب... من خيلي بهش اهميت ميدم... خيلي زياد... اون بنظرم دوست داشتنيه..."

خانم لي كه ميدونست سهون اونقدري اعتماد بنفس نداره كه خودت به نتيجه بره تصميم گرفت يكم هلش بده و واضح تر پرسيد:"دوستش داري؟"

سهون گفت:"خب... فكر كنم عاشقش شدم.... خيلي خيلي خيلي زياد... راستش احساسي كه دارم اينه كه خيلي زياد بهش اهميت ميدم... دوست دارم خوشحال ببينمش و ازش محافظت كنم و اينا..."

خانم لي لبخند زد و گفت:"اين يعني دوستش داري... تو قبلا دوست داشتن رو به درستي تجربه نكردي... اينا يعني اينكه دوستش داري... اين خوبه كه تونستي خودت بفهميش و بعد بيان احساساتت سه بار كلمه خيلي رو بكار ببري..."

سهون خيلي مصنوعي خنديد. قطعا دوست داشتن لوهان ساده نبود. نميدونست چه واكنشي نشون بده. شايد ميترسيد. از اينكه آدم مشكل داري مثل لوهان رو دوست داشته باشه ميترسيد. كريس نتونسته بود سهون رو بترسونه ولي سويونگ تونسته بود. احساس ميكرد همه حساش توي يه حباب بزرگه كه ممكنه بتركه، حبابي كه حتي واقعي هم بنظر نميرسيد.

سهون تصميم گرفته بود خانم لي رو به حرف بكشونه، گفت:"دوست پسرم... شما احتمالا ميشناسيدش... سه ماه پيش همينجا باهاش آشنا شدم..."

خانم لي با كنجكاوي به سهون نگاه كرد. سهون گفت:"لو-هان... من با اون رابطه دارم..."

Phoenix  Where stories live. Discover now