٤١.قرباني

3.1K 818 562
                                    

بكهيون سعي كرد تعجبش زياد توي صورتش مشخص نشه. ليهون وجود داشت و كيبوم حتي اسمش رو هم عوض نكرده بود. دوست چانيول، همون ليهون داستان بود.

حتي قضيه شش سال پيشش كه در اون مادر ليهون، پدرش رو كشته بود هم يكي بود. اما ليهون كه پارسال خودكشي كرده بود. قضيه چي بود؟

يعني ققنوس داشت انتقام مرگ ليهون رو ميگرفت؟

با كشتن تمام كسايي كه زير ١٨سال بودن و اذيت شده بودن، ميخواست انتقام بگيره؟ همون طور كه ليهون وقتي زير ١٨سال بود مورد تعارض جنسي قرار گرفته بود و دقيقا با اين تفكر كه كشتن يك مجرم -به شيوه اي شبيه خودكشي بنظر برسه- بهتر از خودكشي يك قربانيه!

حالا ذهنيت ققنوس براش روشن و حتي يه جورايي منطقي شده بود.

ققنوس فقط به ايميل هايي جواب ميداد كه در اون قرباني اشاره كرده بود كه اتفاقات بهش احساس مرگ ميده!

انگار كه ميخواد خودكشي كنه.

پس ققنوس كسايي كه به اون قرباني ها آسيب زده بودن رو ميكشت و جوري قضيه رو شكل ميداد كه انگار خودكشيه. همونطور كه خودكشي قرباني ها در واقع يك خودكشي نبود، يك مرگ تدريجي بود!

و ققنوس به خودش افتخار ميكرد همان طور كه همه اون قلدر ها به خودشون افتخار ميكردن.

اين فقط يك سري قتل زنجيره اي با دلايل بچگونه نبود. اين براي ققنوس مثل يك موعظه اجتماعي بود!

ناگهان چانيول دست بكهيون رو گرفت و اونو از فكر بيرون اوورد.

همينجور كه با انگشتانش بازي ميكرد گفت:"بيا ديگه دربارش حرف نزنيم... حالم گرفته ميشه..."

بكهيون سريع سرش رو تكون داد. خودش هم واقعا نميخواست به ققنوس فكر كنه. از اون پاسگاه پليس لعنتي بيرون اومده بود كه خوش بگذرونه و حالا داشت به اونجا فكر ميكرد. عجب احمقي بود. فقط ميتونست روي وقت گذروني با چانيول تمركز كنه.

چانيول دست بكهيون رو رها كرد و بهش خيره موند و گفت:"انگشتات خيلي ظريف و قشنگن..."

بكهيون لبخند محوي زد. چانيول كه غذاش تموم شده بود از جاش بلند شد. روي مبل سه نفره اي نشست و از تلوزيون آهنگ آروم و عاشقانه اي رو پخش كرد. چشمانش رو بست تا بهش گوش بده. بكهيون از جايش بلند شد و كنار چانيول نشست.

چانيول به بكهيون نگاه كرد. سپس نگاهش رو به سمت دستاي بكهيون سر داد و اون رو دوباره گرفت. انگشتاش رو لاي انگشتان بلند و كشيده بكهيون فرو برد و دوباره به بكيهون خيره شد.

Phoenix  Where stories live. Discover now