٦٢.دوست

2.6K 726 764
                                    

سونگ جونگ به خاطر تماسي از طرف پدر عصبانيش كه اونو دم در مدرسه پيدا نكرده بود، خيلي زود بكهيون و سهون رو تو شوك رها كرد و قول داد يك روز ديگه باهاشون ملاقات كنه.

سهون متوجه جو متشنج بود. بكهيون واقعن خوب به نظر نميرسيد. بعد از چند دقيقه نگاه كردن به نيم رخ جدي بكهيون، پرسيد:"ميخواي چيكار كني؟"

بكهيون نفس عميقي كشيد، خيلي منطقي گفت:"معلوم نيست؟... اسم چانيول رو توي مضنونين مينويسم!"

چشماي سهون گرد شد و گفت:"بك!... اون دوست پسرته... تو دوستش داري... نميخواي يكم بيشتر بهش اعتماد داشته باشي؟"

بكهيون به سهون نگاه عاقل اندرسفيهانه اي انداخت. واقعيت روشن بود. بكهيون مثل سهون احمق نبود. بكهيون نميترسيد از اينكه احساساتشو فداي چيزاي منطقي كنه. برعكس سهون مطمئن بود كه اگه لوهان جلوي چشماش هم كلي آدم بكشه، احتمالا بعدا طرفش رو ميگيره و يه دليل براي درك لوهان پيدا ميكنه. سهون احساساتشو به سختي بدست اوورده بود. سهون براي احساساتش جنگيده بود و نميخواست از دستش بده. براي مهم نبود كه احساساتش ممكنه شغلش رو به خطر بندازه. حتي براش مهم نبود اگه احساساتش خودشو هم در خطر بندازه. اينجور نبود كه در حال سوختن در آتش عشق باشه و هيچي رو نفهمه. اما فقط نميخواست به اين زودي دست از تلاش كردن براي لوهان برداره. حداقل بخاطر ارزشي كه به عشقش از طرف لوهان ميداد.

اما بكهيون مرز خيلي واضحي بين احساسات و كارش كشيده بود و يكي از دلايل عدم پيشرفتش توي روابط عاشقانه اي كه قبلا هم داشت، همين مرز پررنگ بود! اينكه اگه پارنترش توي حالت خوبي نبود و بكهيون كار داشت، احتمالا كارشو اولويت قرار ميداد و خيلي بيخيال به پارتنرش ميفهموند كه شغلش به عنوان يه پليس خيلي مهم تر از شرايط روحي يا جسمي پارتنرشه و اون بايد منطقي باشه.

بكهيون با حالتي كه سعي ميكرد عصبي بودنش رو پنهان كنه، كمي از بستنيش خورد و سعي كرد بحث رو عوض كنه:"حالا كه اينجاييم و در هر صورت يك ساعت ديگه ساعت كاريمون تموم ميشه بيا وانمود كنيم كه الكي مثلا هنوز پيش سونگ جونگ هستيم... نميخوام برگردم پاسگاه پليس!"

سهون نميخواست قبول كنه. دوست داشت با بكهيون وقت بگذرونه چون اون بهترين دوستش بود و بعد يك هفته و نصفي ديده بودش اما ميدونست كه حال روحي لوهان خوب نيست. لوهان ديشب افتضاح بود و امروز صبح هم خوب بنظر نميرسيد و سهون با هزار جور عذاب وجدان سر كارش اومده بود و لوهان رو تنها گذاشته بود. براي همين ترجيح ميداد كه اگه بخوان كيونگسو رو بپيچونن، در راستاي وقت گذروندن براي لوهان باشه نه وقت تلف كردن با بكهيون. با كمي خجالت گفت:"لوهان زياد خوب نيست... بازجويي ديروز خيلي بهش اضطراب داد... ميخوام حواسم به اون باشه..."

Phoenix  Where stories live. Discover now