٣٥.ناراحت

3K 825 333
                                    



بكهيون با عصبانيت در حالي كه هر چي جلوي پاش مي اومد رو لگد ميكرد، به سمت باشگاه راه افتاده بود. اين واقعيت كه چانيول اونجاست حالش رو خوب نميكرد چون خيلي خوب ميدونست كه چانيول قراره مثل دو هفته گذشته بهش محل نده.

ناگهان اخم كرد.

با چه اعتماد بنفسي راست راست اينجوري تنها راه افتاده بود؟

اگر ميمرد چي؟

هر چي فحش بود به ارواح جد ققنوس داد. به خاطر يه رواني از زندگي افتاده بود.

به باشگاه رسيد. وسايلش رو در كمدي چپوند. بدون اينكه حتي دنبال چانيول بگرده به سمت تردميلي رفت و شروع به دويدن كرد. عصبي بود. با ٨كيلومتر بر ساعت شروع كرد و دويد.

ناگهان با صدايي آشنايي به خودش اومد. چانيول لعنتي با يك ركابي جلويش ايستاده بود. قشنگ تابلو بود كه اون خودشيفته جذاب و نكبت ميخواهد پز بازوهاشو بده.

چانيول با خنده گفت:"تو خودتي... حتي نفهميدي كه من اومدم نزديكت..."

بكهيون سرعت تردميل رو كم كرد. به چانيول نگاه كرد. خب اينكه چانيول خيلي پرو شده بود و انتظار داشت بكهيون در همه موارد كلي بهش توجه كنه يكم بكهيون رو حرص داد.

ولي در نهايت خيلي آروم گفت:"ببخشيد..."

چانيول لبخندي زد و گفت:"اشكال نداره... چيزي شده؟... نكنه يه قاتل رواني دنبالته؟... مثل سري قبل؟"

بكهيون اونقدر عصبي بود كه حتي دقت نكرد كه چانيول چطور تونسته اينقدر درست حدس بزنه. فقط دلش ميخواست خودشو پيش يكي خالي كنه.

بكهيون كه بخاطر لحن بيخيال چانيول كمي از استرس و اعصاب خوردي اش كم شده بود، گفت:"آره... اين دفعه برام يادداشت تهديد گذاشته!... ريدم تو خودم!"

چانيول گفت:"شبيه كسايي بنظر نمياي كه ترسيدي!... كسايي كه ميترسن ميرن خونه و نميان بيرون، نه اينكه بيان باشگاه ورزش!"

بكهيون خنديد و گفت:"اينقدر ترسيدم كه كل مرخصي هاي يك سالمو ميخوام استفاده بكنم كه فقط نرم سر كار..."

چانيول پرسيد:"چند روز شد؟"

بكهيون گفت:"١٩روز... ميشه حتي مسافرت رفت..."

چانيول ابروهايش بالا رفت و گفت:"يه قاتل رواني دنبالته و ميخواي بري مسافرت؟"

بكهيون خنديد و گفت:"يول، واقعا ميترسم... ولي خب چاره اي هم ندارم... راستش رييسمو تهديد كردم كه اگه برام چهارتا باديگارد گنده پيدا نكنه استعفا ميدم..."

Phoenix  Where stories live. Discover now