٤٤. آرزوي اول

2.9K 728 643
                                    

وقتي آقاي هان به هه يونگ گفته بود كه لوهان گي هست، هه يونگ به هيچ وجه شوكه نشد. اون خيلي وقت بود كه متوجه شده بود و فهميدنش براش به عنوان يه مادر اصلا سخت نبود.

هه يونگ حتي متوجه شده بود كه پسرش با يكي رابطه داره. شايد همون روزي كه پسرش خيلي شاد به خونه اومده بود و به غرغراي آقاي هان محل نداده بود، اينو فهميد. فقط يه چيز رو مطمئن نبود. اينكه آيا با شرايط لوهان، آيا درسته كه با يه پسر رابطه داشته باشه؟

هه يونگ عميقا احساس ميكرد يه زندگي عالي رو به لوهان بدهكاره. شبي كه آقاي هان بخاطر گي بودن لوهان اونو به باد كتك گرفت، هه يونگ دوست داشت بميره. از خودش متنفر بود كه لوهان رو به اين دنياي مزخرف اوورده كه سختي بكشه. اونم بابت چيزي كه دست خودش نيست.

نميتونست يك ثانيه ديگه هم اشك هاي پسرش رو ببينه. اون موقع زماني بود كه فهميد چقدر ضعيفه. اينكه نميتونه روياش كه زندگي خوب براي لوهان هست رو به اين سادگي بدست بياره و قراره همه چيز خيلي سخت تر بشه.

هه يونگ تصميم گرفته بود براي لوهان قوي باشه و حتي اگه شده بيشتر از اون شب مزخرف رو كتك بخوره. فقط بخاطر اينكه لوهان يك لحظه كوتاه رو لبخند بزنه.

هه يونگ بيشتر از قبل با آقاي هان دعوا ميكرد و كاري ميكرد كه لوهان تا هر وقت كه ميخواد سر قرار بره. مدام به لوهان ميگفت كه اشكال نداره كه گي هست. اينكه خدا هم دوست داره اون شاد باشه و عشق رو پيدا كنه. مهم نيست توي چه چيزي يا چه كسي، مهم اينه كه عشق رو پيدا كنه.

اوضاع براي هه يونگ روز به روز سخت تر ميشد. از دعوا هاي بي پايانش با همسرش و خشونت هاي فيزيكي و كلامي اون گرفته، تا كار هاي كليسا كه روز به روز سنگين تر ميشد. كار پاره وقتش هم براش واقعن طاقت فرسا شده بود. شايد همون دختر پرشور نبود. اما هنوز زنده بود. هنوز ادامه ميداد.

تا اينكه يه روزنه اميد به زندگي هه يونگ تابيده شد. شايد اون كتاب درست ميگفت "وقتي همه چيز سخت شد و احساس كردي كه خودتو گم كردي، به دنبال چشم ها بگرد..."

و هه يونگ اون چشم هاي شفاف و گرم رو ديد. اونقدر گرم كه ميتونست داخلش ذوب بشه. اينكه بالاخره تونست براي يك لحظه هم كه شده حس كنه كه همه اين سختي ها قراره تموم بشه.

كريس اومده بود.

حالا هه يونگ يه تكيه گاه داشت. كريس قرار بود كمكش كنه. كريس قرار بود مطمئن بشه كه هه يونگ حالش خوب ميمونه.

كريس هه يونگ رو با يكي از دوستاش كه يه وكيل موفق بود، آشنا كرد. آقاي پارك! اون بهش گفت كه كمكش ميكنه كه از همسرش طلاق بگيره و اگه بخواد براش يه شكايت نامه تنظيم ميكنه.

Phoenix  Where stories live. Discover now