٤٢. هه يونگ

2.9K 753 284
                                    


هه يونگ خيلي عميق حس ميكرد. احساسات اون هميشه خيلي قوي بود. اون هميشه از جزييات لذت ميبرد. وقت هايي كه لباس راهبه اش رو ميپوشيد و با پاهاي برهنه رو كاشي هاي سرد كليسا راه ميرفت، يه جور احساس مور مور كننده كف پاش بوجود ميومد و بدنشو ميلرزوند.

هه يونگ فقط ١٩ ساله بود. ولي با همين سن كم، اتفاقات زيادي رو پشت سر گذاشته بود. اما هنوز همون دختر پرشور بود. هنوز زنده بود. هنوز ادامه ميداد. شايد فقط يه چيز بود كه ميتونست هه يونگ رو بشكونه. همون اتفاق هم افتاد.

وقتي با بيشترين استرسي كه تو زندگيش حس كرده بود با يه بيبي چك به دستشويي پشتي كليسا رفت و بعد بيبي چكش مثبت بود. شايد بيشتر از يك ساعت تو دستشويي گريه كرد و گريه كرد. تاجايي كه نبودنش حس شد و بقيه نگران نبودنش شدن.

و اون گريه ادامه پيدا كرد تا وقتي تقه اي به در خورد و كشيش كليسا گفت:"چي شده خواهر؟"

هه يونگ به آقاي هان اعتماد داشت. بيشتر از هر كس ديگه اي! اون كشيش نسبتا جوان كسي بود كه توي همه دوره هاي سخت زندگيش بهش كمك كرده بود. احتمالا دوباره هم نجاتش ميداد. پس تصميم گرفت پيش اون اعتراف كنه. از دستشويي بيرون اومد و توي اون فضاي خلوت در چشماي آقاي هان خيره شد و اعتراف كرد.

-"پدر... من باردارم..."

قيافه قابل پيش بيني آقاي هان چيزي نبود كه هه يونگ بخواد ببينه. يه قيافه شوكه و حتي ترسيده. اينكه يه سكوت مزخرف بينشون بوجود اومد و هه يونگ رو معذب كرد. بالاخره آقاي هان تصميم گرفت اون سكوت رو بشكونه.

-"پدرش كيه؟"

و هه يونگ دوباره در هم شكست و خيلي بد گريه كرد. آقاي هان ميتونست از واكنش هاي هه يونگ همه چيز رو بفهمه. هه يونگ رو محكم در آغوش كشيد و گفت:"من كمكت ميكنم... هر تصميمي بگيري... چه بخواي نگهش داري و چه بخواي بندازيش... بهش احترام ميذارم و كمكت ميكنم..."

و آقاي هان در اون لحظه براي هه يونگ يه كشيش ملاحضه گر نبود. اون فقط يه مرد بود. يه مرد ٣٤ساله كه پس از سالهات تذهيب نفس احساس ميكرد عاشق يه دختر كله خراب شده. حالا هم ميخواست بهش كمك كنه.

هه يونگ آدم قابل پيش بيني نبود. هه يونگ هميشه خيلي عميق حس ميكرد. و چيزي كه در اون لحظه حس ميكرد اين بود كه نميتونه بچه سه ماهه اش رو بندازه.

و آقاي هان همون طور كه گفته بود، به تصميم هه يونگ احترام گذاشت و بهش پيشنهاد ازدواج داد و تاكيد كرد كه مادر مجرد بودن خيلي سخته. شايد اين يه جور سواستفاده از موقعيت خاص هه يونگ بود. شايد هم نه!

Phoenix  Where stories live. Discover now