٦٠. بازگشت

2.5K 725 630
                                    

جونگده احساس ميكرد ذهنش از اطلاعاتي كه اون روز بهش رسيده داره منفجر ميشه. در واقع اينجوري نبود كه هزار تا سرنخ يا مدرك بهش رسيده باشه اما لوهان جوري پيچيده بنظر ميرسيد كه با تك تك سلولاش اينو حس ميكرد كه بايد يه چيز رو از رفتارش بفهمه، ولي نميفهمه.

ناخودآگاهش به اين فكر كرد كه مينسوك چه حسي پيدا ميكنه اگه بهش بگه كه شخصيت مورد علاقش از مانگا، واقعن وجود داره و يه پسر واقعن جذاب و مرموز به اسم لوهانه. دلش براي مانگا خوندن با مينسوك تنگ شده بود. جوري كه مينسوك فن بوي بازي در ميوورد شايد يه چيز رو مخ بود، ولي در عين حال باعث ميشد كه براي كيوت بودن دوست پسرش ذوق كنه. همه چيز پيچيده بود. اون روز بايد چپتر جديد مانگا ميومد و احتمالا تا الانم اومده بود. ولي جونگده حس ميكرد اگه اونو با مينسوك نخونه، يه چيزيش كمه.

جونگده مينسوك رو دوست داشت. خيلي خيلي زياد هم اونو دوست داشت. ولي يه واقعيت غيرقابل تغيير اين بود كه رفتارهاي مينسوك اونو مضطرب ميكرد. اينكه شايد آدم ها بتونن درد رو حتي تا مقادير خيلي زياد تحمل كنن، اما اضطراب چيزيه كه ازش هميشه فرار ميكنن.

جونگده حتي دقيقا نميدونست كه چطور بايد بدون مينسوك زندگي كنه و واقعن داشت زجر ميكشيد. ٥سال زمان كافي بود براي اينه كه زندگي كردن بدون مينسوك رو فراموش كنه. مينسوك هنوز هم قلبشو به درد ميوورد و جونگده فقط دلش ميخواست اين درد يه جوري تموم بشه. شايد زمان براي فراموش كردن همه چيز كافي باشه.

جونگده حتي نميتونست خودشو توصيف كنه. اينكه يه جور احساس بي اعتمادي عميق رو نسبت به مينسوك حس ميكرد و بابتش از خودش متنفر بود، چون ميدونست اون بي اعتمادي، برخواسته از عدم اعتماد بنفس خودشه، اما اون بي اعتمادي و اضطرابي كه به همراهش به جونگده وارد ميشد، چيزي بود كه باعث ميشد جونگده ترديد كنه. اينكه نميتونه هيچ كاري درباره اوضاع انجام بده. همه اينها يه جوري جلو ميرفت كه بخواد همه چيز رو تموم شده نگه داره و شايد انتخاب براش وجود داشت، چون اين راه ساده تري بنظر ميرسيد.

گاهي آدم اضطراب و فشار زيادي رو روي خودش حس ميكنه و تصميم هاي احمقانه اي ميگيره، تصميماتي كه به صورت احمقانه تري ميخواد اونها رو نگه داره، انگار ميخواد به خودش ثابت كنه كه به اندازه كافي قويه! ولي همه اينها فقط توجيهات مسخره اي هست كه ميوورد تا كمتر از خودش متنفر بشه. اينكه خودشو توجيه كنه كه اونقدر خسته و عصبي و تحت فشاره كه نميتونه با يه مشكل ديگه هم سر و كله بزنه. اينكه بخواد تنها چيزي كه زورش بهش ميرسه، يعني رابطش با مينسوك رو تغيير بده. اينكه اين احساس خوب كاذب رو پيدا كنه كه من تونستم يه قسمت از زندگيمو تغيير بدم و اونقدرام ضعيف نيستم.

Phoenix  Where stories live. Discover now