pt.2

1K 150 5
                                    

اون یا بهتره بگم اونا چانبین و گروه اراذل و اوباشش بودن ، گروهی که سال بالایی مدرسه ما محسوب میشدن و همیشه برای همه قلدری میکردن و تقریبا دوازده سالشون بود و منم از این قاعده مستثنا نبودم
ولی تونستم از زیر دستشون قِسِر در برم؛اما اونا از من به شدت متنفر بودن ؛ چون به جز ماجراهای قلدری یه بار وقتی که توی حیاط پشتی مدرسه سیگار میکشیدن مچشونو گرفتم و به مدیر مدرسه لوشون دادم و ایندفعه حتی پدر چانبین هم نتونست با پولاش کاری کنه که مدرسه ببخشتشون و در نهایت اونا یه ماه از مدرسه اخراخ شدن .

باورتون نمیشه توی کل اون یک ماه مدرسه چه آرامش و لذتی داشت.

اما حالا اونا دوباره برگشته بودن تا انتقام بگیرن و این دفعه مادرو پدرمم نبودن تا ازم در برابر اونا محافظت کنن😢

حالا دیگه حس غرور و بزرگسالی نمیکردم احساس بچه پنج ساله ایو داشتم که مادرشو گم کرده و هر لحظه امکان داره از ترس غش کنه):

من با چشمای شفاف و اونا با خباثت بهم نگاه میکردن .
هر قدم که چانبین بهم نزدیکتر میشد من یه قدم دور تر میشدم تا اینکه به دیوار کنار پیاده رو خوردم و از ترس خودمو بیشتر بهش چسبوندمو کز کردم :*(
چانبین با خباثت گفت:
_اوهو موش کوچولو بلاخره گیر افتادی نمیتونی دیگه از دستمون در بری
با بغض و صدای لرزونی که دل سنگو هم آب میکرد با لبای آویزون شده گفتم
=لط... لطفا ک.. کا..کاری باهام ..ن.ن.نداشته بب..باشید
چانبین با مسخرگی ادای لکنت زبونمو در آورد و گفت:
_بب..بباشه ف.ف.فقط ق...ققول میدم د..دوتا بزنم زیر گگوشت و دیگه ک..کا..کاری باهات نداشته باشم

خودشو دوستاش زدن زیر خنده و مسخرم کردن.

تو آخرین لحظات که دیگه نا امید شده بودم و با چشمای بسته برای شادی روحم توی اون دنیا دعا میخوندمو منتظر یه کتک درست حسابی بودم با شنیدن صدای آخ چانبین به سرعت چشمامو باز کردم،
شوکه به اون قلدر که روی زمین بود نگاه کردم و بعد نگاهمو به مسببش دوختم یه پسر لاغر اندام و به شدت سفید هم قد خودم بود.
با صدای بلند رو به چانبین غرید:
+آهای عوضی دفعه آخرت باشه که به کوچیکتر از خودت زور میگی ها فهمیییدددییی😡

چانبین درحالی که بغض کرده بود سرشو تکون دادو همراه دوستاش زودی فلنگو بست .

ومن فکر میکردم یعنی ترسوندش انقدر راحت بود یا این جذبه پسر رو به روم که از الان تبدیل به قهرمانم شده بود €_€

با نگاه مهربونی برعکس چند لحظه پیش به سمتم اومد و کمک کرد از دیوار جدا و بلند شم و خودشو معرفی کرد:
+انیونگ من مین یونگیم ده سالمه و تازه به اینجا اومدم و دارم با خانواده خالم زندگی میکنم امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم
با چشمای پر ستاره نگاهش کردم و مظلومانه گفتم :
=از من نمیترسی؟؟؟؟
سرشو به چپ و راست تکون داد
+چرا باید بترسم تازه باید تو رو به نامجون هیونگ و هوسوک اوپا نشون بدم تا اونام ببینن چقدر خوشگلی
=ج ..جدی میگی ؟؟؟ینی..ینی تو یا خانوادت با دوستی با من مشکل ندارین؟؟؟؟؟
+عوعوم تازه خالم خیلیم خوشحال میشه
=وای آخجون میتونم از این به بعد یونگی هیونگ صدات بزنم^_^
دستشو تو موهام فرو کردو گفت
+آره کیوتی چرا که نه بیا تا خونتون میرسونمت
=آخجون هههوووررررراااااا اولین دوست من برای خود خودم 😣😍

((پایان فلش بک))

و از اون موقع به بعد بود که من سه تا دوستی پیدا کردم که حاضرم جونمم براشون بدم و اونا بدون هیچ منت و چشم داشتی بهم عشق میورزیدن و دوستم داشتن.
ما همه جا کنار و پشت هم بودیم و مراقب همدیگه تا اینکه نامجون هیونگ تو سن ۱۹ سالگی مجبور شد به مدرسه شبانه روزی بره.
هیچوقت یادم نمیره که منو یونگی و هوسوک چقدر گریه کردیم غذا نخوردیم تا ما هم به مدرسه شبانه روزی پیش نامجون هیونگ بریم و بعد یک هفته اعتصاب ، سِرُم به دست راهی مدرسه شدیم و این تازه شروع ماجرا های ما (گروه دویلز)بود😓

Mad boys/vminkookWhere stories live. Discover now