pt.47

244 58 35
                                    

writer pov :

% من همینجا پیاده میشم آقای چنگ

جیمین رو به معلمش که در حال رانندگی بود گفت

مرد روشو برگردوند و نیم نگاهی سمتش انداخت
و دوباره به رو به رو خیره شد

::: مطمینی ؟ اینجا نزدیک خونتونه ؟

جیمین لبخندی زد و گفت

% ۱۰ دقیقه تا خونمون راهه میخوام یکم پیاده روی کنم

آقای چنگ سری تکون داد و در حالی که میزد کنار در جواب گفت

::: هر جور راحتی فقط تو راه مراقب باش

جیمینی لبخندی زد و در حالی که کولشو از جلوی پاش برمیداشت گفت

% ممنون آقای چنگ حتما مراقبم خدانگه دار

بعد پیاده شد و درو بست

دستی برای مرد توی ماشین تکون داد و به سمت دیگه خیابون رفت

و به دور شدن ماشین نگاه کرد

بعد دستش و توی جیب شلوارش کرد و خواست راه بیافته که

ناگهان با حس سردی چیزی توی جیبش متعجب متوقف شد و اونو از جیبش خارج کرد و بهش خیره شد

با دیدن گردنبدی که دیشب پیدا کرده بود لبخند متعجبی روی صورتش نشست و در حالی که بررسیش میکرد راه افتاد سمت خونه

گردنبند زنجیر طلایی و ظریفی داشت و پلاکش خیلی زیبا بود

یک فرشته کوچیک بالدار در حالی که نگینی که به نظر گرونقیمت میومد رو در دست داشت

پلاک در حین کوچیک بودن خیلی ظریف و با جزییات بود و صورت فرشته کاملا شبیه صورت یک مجسمه تراش خورده بود

و این جیمینو متعجب میکرد

در حالی که راه میرفت دستش و برد پشت گردنش و سعی کرد گردنبند و ببنده

و وقتی دید موفق نمیشه ایستاد و دوباره تلاش کرد و اینبار قفل و آورد جلوی صورتش تا ببینه جیکار میکنه

و بلاخره موفق شد اونو بندازه گردنش

یرش و خم کرده و به گردن بندی که به زیبایی ترقوش می افزود نگاه کرد و ناخوداگاه لبخندی زد

و ایندفعه با سرعت بیشتری سمت خونه راه افتاد

هوا کم کم رو به سردی میرفت و اواسط پاییز بود و کت یونیفرمش زیاد گرمش نمیکرد

اما زیاد مسئله مهمی نبود هوا ابری و گرفته بود دقیقا هوایی که جیمین عاشقش بود

به خونه که رسید زنگ در و زد و مادرش به محض باز کردن در تنگ در آغوش کشیدش و کلی ماچ به سر و صورتش زد و ابراز نگرانی و دلتنگی کرد و پسرم از خدا خواسته کلی خودشو لوس کرد

Mad boys/vminkookWhere stories live. Discover now