writer pov :
% من همینجا پیاده میشم آقای چنگ
جیمین رو به معلمش که در حال رانندگی بود گفت
مرد روشو برگردوند و نیم نگاهی سمتش انداخت
و دوباره به رو به رو خیره شد::: مطمینی ؟ اینجا نزدیک خونتونه ؟
جیمین لبخندی زد و گفت
% ۱۰ دقیقه تا خونمون راهه میخوام یکم پیاده روی کنم
آقای چنگ سری تکون داد و در حالی که میزد کنار در جواب گفت
::: هر جور راحتی فقط تو راه مراقب باش
جیمینی لبخندی زد و در حالی که کولشو از جلوی پاش برمیداشت گفت
% ممنون آقای چنگ حتما مراقبم خدانگه دار
بعد پیاده شد و درو بست
دستی برای مرد توی ماشین تکون داد و به سمت دیگه خیابون رفت
و به دور شدن ماشین نگاه کرد
بعد دستش و توی جیب شلوارش کرد و خواست راه بیافته که
ناگهان با حس سردی چیزی توی جیبش متعجب متوقف شد و اونو از جیبش خارج کرد و بهش خیره شد
با دیدن گردنبدی که دیشب پیدا کرده بود لبخند متعجبی روی صورتش نشست و در حالی که بررسیش میکرد راه افتاد سمت خونه
گردنبند زنجیر طلایی و ظریفی داشت و پلاکش خیلی زیبا بود
یک فرشته کوچیک بالدار در حالی که نگینی که به نظر گرونقیمت میومد رو در دست داشت
پلاک در حین کوچیک بودن خیلی ظریف و با جزییات بود و صورت فرشته کاملا شبیه صورت یک مجسمه تراش خورده بود
و این جیمینو متعجب میکرد
در حالی که راه میرفت دستش و برد پشت گردنش و سعی کرد گردنبند و ببنده
و وقتی دید موفق نمیشه ایستاد و دوباره تلاش کرد و اینبار قفل و آورد جلوی صورتش تا ببینه جیکار میکنه
و بلاخره موفق شد اونو بندازه گردنش
یرش و خم کرده و به گردن بندی که به زیبایی ترقوش می افزود نگاه کرد و ناخوداگاه لبخندی زد
و ایندفعه با سرعت بیشتری سمت خونه راه افتاد
هوا کم کم رو به سردی میرفت و اواسط پاییز بود و کت یونیفرمش زیاد گرمش نمیکرد
اما زیاد مسئله مهمی نبود هوا ابری و گرفته بود دقیقا هوایی که جیمین عاشقش بود
به خونه که رسید زنگ در و زد و مادرش به محض باز کردن در تنگ در آغوش کشیدش و کلی ماچ به سر و صورتش زد و ابراز نگرانی و دلتنگی کرد و پسرم از خدا خواسته کلی خودشو لوس کرد
YOU ARE READING
Mad boys/vminkook
Teen Fictionدا ×ستان راجب یه گروه چهار نفرس به اسم (Devils)که متشکل از چهار تا پسر که تازه به مدرسه شبانه روزی چودامدونگ اومدن و یه عضو جدید بهشون اضافه میشه کل مدرسه رو دستشون میچرخونن نه اینکه باباهاشون کله گنده و صاحب مدرسه باشن... نه فقط اونقدری کله خر...