1: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

4.1K 480 158
                                    


" پـارانوئیــــد "

دردی که انسان را به سکوت وا می‌دارد
بسیار سنگین‌تر از دردیست که انسان را به فریاد وا می‌دارد..
و انسان‌ها فقط به فریاد هم می‌رسند
نه به سکوت هم...

...

آشنایی با بیماری روانی پارانوئید:
این مدل افراد تصور می‌کنن اطرافیان قصد سوء‌استفاده و یا فریب اون‌ها رو دارن.
از مسائل شخصی زندگی خودشون به ویژه احساساتشون به دیگران چیزی نمیگن چون می‌ترسن دیگران علیه خودشون از این اطلاعات استفاده کنن!
به کسی اعتماد نمی‌کنن!
اطرافیانشون رو نمی‌‌بخشن و کینه‌توز هستن.
هر چیزی رو خیلی سریع تلافی می‌‎کنن.
روابط اون‌ها با دیگران سرده و فاصله خودشون رو با دیگران حفظ می‌کنن.
احتمال داره شخصیتی کنترل کننده و حسود داشته باشن.
نمی‌تونن آروم باشن.
دعوایی هستن.

...

{قسمت اول}

+اسم؟!
_اوه سهون!
+نام پدر؟
_ووجه!
+نام مادر؟
_چریونگ!

پلیسی که روی صندلی نشسته بود؛ پاسخ سوالاتش رو به سرعت می‌نوشت‌ و سهون به عادت همیشگیش دستش رو پشت گردنش می‌کشید و منتظر نگاهش می‌کرد.

+تمومه، امیدوارم دیگه این ورا نبینمت!
_ممنون..

وسایلش رو از روی میز برداشت و بعد از سر تکون دادن برای اون پلیس، پشت سر پلیسی دیگه به راه افتاد.
کوله‌ی سنگینش رو روی شونه‌هاش جابه‌جا کرد و منتظر موند در آهنی و بزرگ روبه‌روش باز بشه. پنج سال پشت این در زندگی کردن باعث می‌شد حس کنه که دنیای اون پشت، دنیای خودش نیست.
عادت کرده بود..
به تختی که صدای گزگزهای هر شبش نشون می‌داد تحمل وزنش رو نداره اما عجیب مقاومت می‌کنه؛ به آدم‌هایی که دشمنش بودن اما هر روز صبح با اون‌ها صبحانه می‌خورد و هر شب کنارشون می‌خوابید؛ به چاقوی زیر بالشتش عادت کرده و زندگی در دنیایی که پنج سال از عمرش رو گرفته بود، به دنیای بیست و چند ساله‌اش ترجیح می‌داد..
سهون از تغییر نفرت داشت و حالا همین تغییر نفرت‌انگیز، بیخ گوشش بود!

دو طرف دیوار روبه‌روش به چپ و راست حرکت کرد و صدای بلند و کر کننده‌اش تو گوش‌هاش پیچید. نگاه بی‌حسش رو از نگهبان زنی که جلوی در با حالت خاصی نگاهش می‌کرد گرفت و با بی‌تفاوتی از کنارش رد شد. به قدری آروم بیرون رفت که انگار هیچ اشتیاقی نیست و واقعا هم نبود!

نگاهش اطراف چرخید و درنهایت، روی ماشینی قدیمی که چندین نفر اطرافش ایستاده بودن متوقف شد. پس هنوز تصمیمی برای فروش ماشین نگرفته!
لبخند کوچکی به اون جمع زد و با به یاد آوردن کسی که بینشون نبود، تلخی خاصی تا زیر زبونش بالا اومد و لبخندش‌ رو محوتر کرد.
هم‌زمان با جابه‌جا کردن کوله‌اش روی دوشش، سمتشون قدم برداشت. قبل از رسیدن به اون جمع سه نفره جسم کوچک و تپلی با ضرب محکمی بهش برخورد و به آغوشش کشید.

PARANOIDWhere stories live. Discover now