" پـارانوئیــــد "{قسمت سی و پنجم}
_من از شر این بچه یا نمیدونم بچهها خلاص میشم پارک چانیول..
جملهای تقریبا تکراری فضای خفهکنندهی منزل پارک چانیولِ بخت برگشته که گیر چنین زنی افتاده بود رو از چیزی که بود شلوغتر جلوه داد. صدای بلند تیوی که اخبار پخش میکرد از یک طرف و صدای شرشر آبی که از قابلمه سرازیر میشد از طرف دیگه.
مرد جوان که حالا خودش رو در مرز هفتاد سالگی حس میکرد فقط با چشمهایی گرد شده زنی که درب خونه رو به روش باز کرده و جملهای به این ترسناکی رو روی صورتش تف کرده بود نظاره کرد. وقتی زن باهاش تماس گرفته و گفته بود هرچه سریعتر به خونه برگرده؛ تمام کارهاش رو ول کرده و برگشته بود اما انتظار هر چیزی رو داشت جز بحث تکراری و احمقانهی کشتن بچهای که حالا شش ماه از زندگیش گذشته بود.
درب خونه رو پشت سرش بست و با تمام سرعتی که از خودش سراغ داشت بستههای شکلات و توت فرنگی رو کنار ورودی آشپزخونه رها کرد و پشت سر زنی که حالا شیر آب رو بسته و با شکم تقریبا برآمدهش طول و عرض سالن کوچکشون رو طی میکرد ایستاد._ما که باهم حرف زده بودیم. چی شده باز؟
مظلومانه پرسید و زن که منتظر تلنگری برای انفجار بود، نگاه عصبیش رو به سرتاپاش دوخت:
_چی شده ها؟ عوضی تمام این بدبختیا تقصیر توئه. به خاطر حماقت تو روزگارم سیاه شد. فکر کردی من چند سالمه ها؟ فکر کردی چند سالمـــــه؟
جیغ میزد و فاصلهای با گریه کردن نداشت. از آینده فقط سوز آتش جهنمی که انتظارشون رو میکشید حس میکرد و جوانی و زندگیش رو تباه شده میدید. برخلاف زبانش که مدام از کشتن بچههاش میگفت، خودش اما تمایلی به این کار نداشت و فقط ترجیح میداد غر بزنه و تمام حرصش رو سر بخت برگشتهای به نام پارک چانیول خالی کنه.
مخصوصا حالا که ضربان قلب بچههاش رو شنیده و چنان وضعیتی رو سپری میکرد که ترجیح میداد هم خودش، هم چانیول و نهایتا بچههاشون رو باهم به قتل برسونه. اینطور هم خشمش خالی میشد و هم از این بلاتکلیفی نجات پیدا میکرد._نباید به حرفت گوش میدادم؛ همون اول که فهمیدم حاملهم، باید همون موقع سقطشون میکردم.
زیر نگاه مردی که دیگه از این حرفها خسته و کلافه بود؛ موهای بلند و بلوندش رو چنگ زد و روی مبلِ درب و داغونِ روبهروی تیوی نشست.
+ما کلی حرف زدیم جولی نه؟ بارها گفتم نمیخواد نگران چیزی باشی. قول دادم که نذارم کمبودی احساس کنی. واقعا همینا برات کافی نیست؟
کنارش روی مبل نشست و دستش رو برای به آغوش کشیدن جسم نه چندان نحیفش دراز کرد. خوب میدونست که حرفهای دختر تماما منشا در نگرانیش دارن و از ته دل نیستن.
جولی اگر میخواست بارها میتونست از شر بچه خلاص بشه و یا هرگز چانیول رو از وجودش باخبر نکنه. اما نه تنها این اتفاقها نیفتاده بود بلکه دختر با وجود تمام غرغرهاش در این یک هفته زندگی مشترک به خوبی با سبک زندگی چانیول کنار اومده بود. با توجه به جیب چانیول، ویارهاش رو نادیده گرفته و کمتر غر میزد. برای همینها بود که مرد بلندقد هیچ ایدهای نداشت که بعد از یک هفته چه اتفاقی برای مادر بچهش افتاده. پریود که نشده بود؟
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...