49: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

590 135 178
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت چهل و نهم}

پنج قرص بیشتر نداشت. کپسول‌های سبز رنگ، کف دستانش می‌لرزیدن و سهون در برابر خوردنشون، به سختی مقاومت می‌کرد.
درحالی که داخل سرویس بهداشتی به خوردن یا نخوردن قرص‌هاش فکر می‌کرد، نگاهش روی آینه و چهره‌ی بی‌حال آدمِ داخلش نشست. انگار دیگه کنترل احساساتش مثل قبل، دست خودش نبود. چشمان بی‌فروغش، از نگرانی‌ها و احساساتی که باعث تهوع هر انسانی می‌شد، خبر می‌داد.

و مسبب تمام این حالات، همین موجود سبز رنگ کف دستش بود که حالا در مشت لرزونش فشرده می‌شد تا میزان نفرتش رو نشون بده. مردمک لرزون چشمانش، بینِ گردن و شونه‌های لختِ آدم داخل آینه که آثار کبودی درش مشهود بود، چرخید و بلاخره لب‌هاش با خنده‌ای محو تزئین شد.
این آثار بنفش و قرمز، تنها نقطه‌ی روشن در تاریک‌ترین لحظات زندگیش به حساب می‌اومد و فکر به همین نورِ زندگی‌بخش، خطی عمیق وسط ابروهاش ساخت.
وقتی بالاخره نور زندگی به تنش تابیده و گل پژمرده‌ی زندگیش رو شاداب کرده بود که نباید با لجبازی تو سایه‌ها پنهان می‌شد.
این‌بار باید سایه و تاریکی رو پس می‌زد، نه روشنایی رو..

برای همین، تمامی قرص‌ها رو با حرص داخل توالت پرتاب کرد و پشت سرش، سیفون رو کشید.
حالا با وجود لرزش دستی که تماما از نیاز فریاد می‌زد، محو شدن قرص‌ها رو تماشا می‌کرد و دندون روی دندون می‌سابید. شب قبل، درست وقتی در آغوش عرق کرده‌ی جونگین آروم گرفت و چشم‌هاش رو بست، چنین تصمیمی به ذهن آشفته‌اش رسید اما صبح که چشم باز کرد و بدنش آژیر خطر کشید، سست شد.
سست شدنی که فقط یک راه چاره داشت.
دور ریختن قرص‌ها..
احساسات آشفته‌اش، یک صدا پشیمونی رو فریاد می‌زدن اما سهون، کلافه‌تر از این بود که به حرف‌ اون‌ها گوش بده!
دیگه قرصی نداشت.
هر چقدر هم می‌خواست، دیگه چیزی نداشت.
همین کمی آروم‌ترش می‌کرد.

پس، از سرویس خارج شد و به ثانیه نکشید که با چشم‌های پف کرده و صورت خواب‌آلود مردی که تمام مدت پشت در ایستاده بود روبه‌رو شد:
_صبح، بخیر..
جونگین با تردید لب زد و لبخندی نصفه و نیمه، با نگاهی مشکوک به سهون هدیه کرد‌. سهونی که با نهایت آرامش، در سرویس رو پشت سرش بست و در راهرویی که به اتاق خواب‌ها منتهی می‌شد، روبه‌روی جونگین ایستاد.
_ زود بیدار شدی..
ادامه داد و سهون به لبخندی شل و وا رفته بسنده کرد:
+تو قصد نداشتی بیدار شی. وگرنه الان اصلا زود نیست..

این‌طور جواب داد و وقتی جونگین با دودلی نزدیک‌تر شد و دستش رو دور کمر لختش حلقه کرد، به چشم‌هاش خیره شد:
_نکنه، نتونستی بخوابی؟
مرد سفید‌تر خیره به چشمان ریز شده‌ی جونگین، دستانش رو با پوزخندی مشهود حلقه‌ی گردنش کرد و با از بین بردن تمامی فاصله‌ها، سینه‌های لختشون رو بهم چسبوند:
+چیه؟ می‌خوای کمرمو بمالی؟
_سهون..
+جونگین..

PARANOIDWhere stories live. Discover now