" پـارانوئیــــد "{قسمت یازدهم}
حرکت انگشتهای گرمی رو روی صورتش حس میکرد. جونگین به نرمی و آرامشی که از صدای نفسهای منظمش مشخص بود، تکتک کبودیها و زخمهای روی صورتش رو نوازش میکرد!
و تمام مدت سهون بیدار و هوشیار، با چشمهایی بسته، از این نوازش لذت میبرد!
بدنش بین دیوار و جونگین اسیر شده بود اما، دردی نبود. این اسارت رو با حلقهی دستش دور کمرِ "بهترین دوستش" جبران میکرد..
درست که جونگین در افکارش فقط "بهترین دوستش" بود، درست که تماما متعلق به دیگری بود، درست که شبهای دیگهاش رو کنار دیگری سپری میکرد، همهی اینها درست..
اما این وسط یک چیز غلط بود!
سهون، بدون این آغوش گرم، آرامش نداشت و تجربهی بهترین خواب زندگیش بعد از پنج سال، این رو عمیقا ثابت میکرد!
نگران بقیهی عمرش بود..
طوری که وقتی به آینده فکر میکرد، به طور غمانگیزی هیچ چیز نمیدید!
نه روشنایی..
نه تاریکی..
نه شمعِ امید روشن و نه چراغِ زندگی خاموش!
آینده زنده بود اما بوی زندگی نمیداد!_من تو رو بهتر از هر کسی میشناسم کیتِن..
افکاری که دهن کج میکردن، مثل حباب ترکیدن.
باز هم تمام وجودش گوش شد تا صدای نفسهای معشوق ابدی رو به قلبش هدیه بده!
معشوقی که قطعا با نبودنش، سایهای بزرگ روی زندگیش مینداخت و شمع امیدش رو خاموش میکرد..
_یه فرق بزرگ بین تو و بقیه آدما هست و اونم اینه که هر وقت پلکهات بلرزن، یعنی خوابی و هر وقت نلرزن، یعنی بیداری. مثل الان..اوه..
حالا چی؟
حالا که میتونست از پشت پلکهاش هم لبخند محوی که احتمالا چند سانت با صورتش فاصله داشت رو ببینه..
حالا که مشخصا جونگین منتظر باز شدن چشمهاش بود..
باید چشمهاش رو باز میکرد؟
_نیازی نیست برای بیشتر تو بغل من بودن، خودتو به خواب بزنی، گربهی خنگ!مشخص بود نزدیکتر شده..
حالا علاوهبر صدای شیرین نفسهاش، گرمای سوزانش رو هم روی پوست صورتش حس میکرد..
دل به دریا زد و "فقط" برای بدتر نشدن اوضاع چشمهاش رو باز کرد؛ وگرنه که اصلا کنجکاو نبود. کنجکاو نبود تا بفهمه جونگ، چطور نگاهش میکنه!
نور زیاد اتاق اذیتش کرد اما با اخم ریزی، چشمهاش رو کامل باز کرد و روی صورتی که دقیقا پنج سانتیِ صورت خودش قرار داشت، دقیق شد.
سرِ هر دو روی یک بالشت..
جسمِ گرم هر دو زیر یک پتو..
و زبونی که بیمسئولیت شده و حرکت نمیکرد!_صبحتون بخیر قربان. ممنون که افتخار دادین و چشمهاتونو باز کردین..
لبها و چشمها..
مقصد نگاه خمار سهونی که انگار در اون دنیا نبود!
همین برای محو شدن لبخندی که روی لبهای جونگ نشسته بود، کفایت میکرد.
این نگاه برای جونگ، به تازگی معنا پیدا کرده بود..نگاهی که جدید نبود اما احساسی که منتقل میکرد؛ چرا..
_نکنه بوس صبحگاهی میخوای سهونا؟
باورش برای خودش هم سخت بود اما، کاملا جدی پرسید و جلوتر رفت..
به قدری جلو، که لبهاش روبهروی لبهای نیمهباز سهون متوقف شد و چشمهاش روی تیلههای قهوهای و بیحسش نشست..
_لبام خیلی نرمه، میدونستی؟
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...