" پـارانوئیــــد "{قسمت بیست و هشتم}
مدتها میشد که با پای پیاده راه رفته و فکر کرده بود. ذهن به سکوت و پاها، در این لحظه و در این ثانیه، با گذشت سالگونهی ساعتها، به مقصد رسیده و بیحرکت ایستاده بود.
پلک میزد..
بیصدا و بیحس به برگهای زرد و سرخی که زیر درخت جمع شده بودن نگاه میکرد..
انگار در اعماق اقیانوس غرق بود..
معلق، مابین رقص آب، در تاریکی و سکوت..
و پوچ..
درحالیکه پر بود!صدای قارقار کلاغ، رشتهی افکار رو شکافت. مردمک چشمهاش رو به سمت آسمون حرکت داد.
خورشیدی نبود.
تنها ابرهای سیاه بودن که به نظر میرسید قصد نداشتن کنار برن تا مرد بفهمه صبح شده؟
یا نه..
این شب پایانی نداره!
نفس حبس شدهاش رو رها کرد و نفهمید دودی که از دهان خارج میشه، دود ماریجینه یا صرفا بخار دهان..
هرچه که بود، بین زوزههای سوزناک و نسبتا محکم باد که روی پوستِ صورت و گردن لختش میرقصید، محو شد و رفت!
موهاش که روی پیشونیش ریخت؛ برای ثانیهای دیدش رو محدود کرد و باعث شد مرد با بیحسی تمام چشمهاش رو ببنده!
بدنش لرزید..
از سرما بود؟پلکهاش رو از هم باز کرد. بیحال پلک زد و خندید؛ انگار که توقع داشت با باز شدن چشمهاش، جای دیگهای باشه.
گذشته که نه؛ اونجا هیچوقت آرامش مطلق، پرواز به سوی بیکران و رقص خوشبختی رو تجربه نکرده بود!
شاید آینده..
جایی غیر از اینجا..
جایی که تمام دردها رفتن، مشکلات محو شدن و بوی خوشِ آرامش بینیش رو قلقلک میده!
اینبار خندههاش بلندتر و ترکیب سرخی چشم و لبهای کش آمده، جلوهای از طوفان شد..
درون مرد چه خبر بود؟
سرش رو پایین و سیگارِ برگ رو روی زمین انداخت. زیرکفش، لهش کرد و ثانیهای بعد، سر با قارقار دوم کلاغی که به نظر گرسنه میرسید، بالا اومد.
نگاهش باز هم روی درخت بلند و آشنا نشست.
دستهای یخ کردهاش، وارد جیب پالتوش شد و جلوتر رفت. برگهایی که زیر کفشهای مردانه و براقش نیست و نابود میشدن، جیغ کشیدن اما صاحب کفشها فقط به مسیرش ادامه داد تا که درست زیر درخت و کنار نیمکت قرار گرفت.
فکر کرد..
چرا اومد اینجا؟
چیشد که اومد اینجا؟
اوه..پنجاه یا شصتسال..
وقتی جوونتر بود، راجعبه سن درخت اینطور شنیده بود. دست چپ، از جیب پالتو بیرون اومد و روی تنهی سخت درخت نشست.
لمسش کرد..
ردِ سنگی تیز، که نوشتهای عاشقانه رو بهجا گذاشته بود:
_عشق ما، همیشه، پابرجا، باقی میمونه..
کلمات رو شمردهشمرده زمزمه کرد و صدای بلند خندههای کیونگ در خاطراتش، با اولین نم بارون که روی صورتش نشست، یکی شد!
سرش بلند و نگاهش سمت آسمون نیمهروشن کشیده شد..
آره!
زمان مناسب برای بارشی طوفانی بود!
"جونگین جونگین. داره برف میاد!"
چشمهاش رو بست..
خندید و غرق شد..
معلق شد..
و خودش رو به جریان آب سپرد!
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...