22: "𝖲²,𝖢𝖮𝖭𝖥𝖤𝖲𝖲𝖨𝖮𝖭"

1.4K 328 287
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت بیست و دوم}

+بیا باهم زندگی کنیم.. این‌طوری هر روز و هر شب، فرصت داری که پنجول بکشی، هر روز و هر شب فرصت دارم تا تلاش کنم منو ببخشی!
شنیدن این جمله‌ها حال عجیبی داشت. مخصوصا که سهون، حس و حال سهونِ سابق بودن رو نداشت اما مَردی که انگشت روی گونه‌هاش می‌کشید و با لبخند عجیبی نگاهش می‌کرد، به طرز عجیب‌تری جونگینِ سابق شده بود! انگار که سهون، بهش اعتراف نکرده و خودش هم هیچ‌وقت اسلحه‌اش رو به سمتش نشونه نگرفته بود!
پلک‌هاش خیس بود و لبخند داشت..
شریک زندگیش فرد دیگه‌ای بود اما حالا از شریک شدن زندگیش با سهون حرف می‌زد..
+من و تو باهم، فقط و فقط ما!

از 'ما' شدن می‌گفت، سهون به ما شدن خودشون فکر می‌کرد و دردش بیشتر می‌شد! به شرمندگی جونگین فکر می‌کرد و دردش بیشتر می‌شد! به این‌که به قدری ضعیف شده که توان سیلی زدن به صورت جونگین و فرار از همه‌کس و همه‌چیز رو نداره فکر می‌کرد و دردش بیشتر می‌شد. درد بیشتر می‌شد و کمتر نه!
نه لب تکون خورد و نه بدن واکنشی به این حرف‌ها و لمس‌ها نشون داد. جونگین هر چیزی که نیاز به دیدن و شنیدن داشت رو از چشم‌های سهون دید و شنید. حرکت انگشت‌هاش رو روی نرمی گونه‌های مرد متوقف و مچ دست دیگه‌اش رو رها کرد.
+یه چیزی بگو.. لطفا!
به مخالفت هم راضی بود!
هر چیزی جز این نگاه خیره و پر معنی..
یا حتی پوزخندی که رفته‌رفته روی لب‌هاش شکل گرفت و لرزش مردمک‌هاش رو بیشتر کرد. قرار نبود چیز خوبی بشنوه!

_واقعا خوشحالم که قراره فقط و فقط ما باشیم..
می‌خواست باورش کنه‌. اون لبخند پوزخند مانند و آرامش نگاهش رو باور کنه و کمی آروم بگیره اما فقط سر خودش رو شیره می‌مالید!
_دوست داری اینو بشنوی؟
کمرش رو صاف کرد. دست‌هاش دو طرف بدن سهون ستون شد و چیزی نگفت. مثل دیواری که آماده‌ی تخریبه، منتظر بود تا به لطف کلمات سهون فرو بریزه! به چشم‌هاش خیره شد و با شروع حرکت لب‌های سهون، نفسش رو حبس کرد:
_کیم جونگین، اوه سهون، برای تو، مُرد!
پلک‌هاش رو روی هم فشار داد تا شاید این‌طور به قلب بی‌قرارش بفهمونه که چیزی ندیده و صدای بی‌رحمی که حرف از مرگ می‌زنه رو نشنیده.

سهون تمام حالت‌هاش رو زیر نظر داشت. لب و چونه‌ی لرزونش رو تماشا می‌کرد. عجز و ناتوانیش رو می‌دید. اما دروغ نبود اگر می‌گفت این پشیمونی رو دوست داره! دروغ نبود اگر می‌گفت روشن شدن حقیقت رو دوست داره! اما هنوز هم دوست داشت فرار کنه. دوست داشت تنها باشه درحالی‌که تنهایی رو دوست نداشت.
و تمام این احساسات از رفتارهای اطرافیانش سرچشمه می‌گرفت‌‌‌. باورش شده بود که حضورش چیزی جز دردسر نیست. باورش شده بود مایه‌ی شرم و افسوس بقیه‌ست. باورش شده بود یک‌ بار اضافه‌ست و در عین حال که دوست نداشت بقیه رو ترک کنه، این اجبار که باید بره و بقیه رو راحت بذاره روی کمرش سنگینی می‌کرد!
+نبخش، تا ابد منو نبخش سهون...
پس از مدتی سکوت، لب‌هاش لرزید و مردمک لرزون چشم‌هاش مستقیما به چشم‌های بی‌حس مرد زیرش دوخته شد.

PARANOIDWhere stories live. Discover now