5: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.2K 378 328
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت پنجم}

روبه‌روی آینه‌ی قدی ایستاده و با لبخندی که از شب قبل لب‌هاش رو رها نمی‌کرد، یقه‌ی پیراهن مردانه‌اش رو مرتب می‌کرد.
_کِی میای شرکت؟
صدای خسته‌ی کیونگ که همچنان از تخت خواب دل نکنده بود، سبب شد تا بلاخره نگاهش رو از آینه بگیره و سمت کشویی راه بیفته که از ساعت‌های مارک‌دارش پر شده:
+اگر تا ساعت سه نیومدم، پس کلا نمیام!
_بعد از این‌ همه سال این اولین باریه که اینو ازت می‌شنوم. قدرت اوه سهونه یا ضعف کیم جونگین؟

کیونگ، همون‌طور که زیر پتو می‌خزید با خنده پرسید و جونگین رو هم به خنده انداخت:
+درواقع بهتره بگیم قدرتِ یه گربه‌ی وحشیه که حسابی ناز داره و باید نازشو کشید.

با دقتی زیاد، ساعتی ساده با بند چرم اصل، متناسب با لباسش انتخاب کرد و همون‌طور که اون رو دور مچش می‌بست؛ سمت تخت راه افتاد.
ملافه‌ی خاکستری رنگ رو از روی سر کیونگ کشید و خیره به لاو‌مارک‌های سینه‌ی لخت و سفیدش ادامه داد:
+حالا که دوست پسر جذابت باید با گربه‌ کوچولوش سر و کله بزنه، تو هم باید تنبلی رو کنار بذاری و اول از همه شرکت باشی!
کیونگ اما بلافاصله تو جاش چرخید و با چنگ زدن به بالشت جونگین، سرش رو پنهان و از همون‌جا جواب داد:
_باشه برو نیم ساعت دیگه پا می‌شم!
+یـــــــا، تو باید ساعت هشت شرکت باشی!

حتی صدای بلندش هم گره از کارش باز نکرد:
+اوکی فندوق خودت خواستی..
لحن شیطانیش، چشم‌های بسته‌ی کیونگ رو به آنی باز کرد اما دیگه دیر شده بود.
این دندون‌های تیز مرد برنزه بود که با بی‌رحمی پشت رون لخت و خوش تراشش رد می‌نداخت و فریاد اعتراض آمیزش هم کارساز نبود..
هنوز رد کبودی‌های قبلی خوب نشده؛ بدن کیونگ پذیرای کبودی‌های جدیدی میشد!

...

توقف آئودی مشکی رنگش هم‌زمان شد با استرسی که به جونش افتاد‌. دیدار با محله‌ی قدیمی و پر از خاطره بعد از سال‌های طولانی، برخلاف تصورش اصلا لذت بخش به نظر نمی‌رسید!
نگران فکر همسایه‌های قدیمیشون بود..
اگر اون‌ها می‌دیدنش و می‌شناختنش، ممکن بود طوری نگاهش کنن که انگار یه تیکه آشغال جلوشون ایستاده؟
دست خودش نبود..
جونگین از کسانی که قضاوتش می‌کردن فراری بود و این‌طور مواقع، کسی که سینه سپر می‌کرد و با افتخار از گِی بودنشون حرف می‌زد؛ کیونگسو بود!
اما حالا که تنهاست؛ همه چیز سخت‌تر به نظر می‌رسه..
تک‌تک خاطراتش با سهون و چان از جلوی چشمانش رد و یادآور روزهایی می‌شه که دغدغه‌هاش صدوهشتاد درجه با زمان حال فرق می‌کردن.
انگار همین دیروز بود که آرزوی داشتن یک دست کت و شلوار مارک رو در سرش پرورش می‌داد اما حالا حتی ماشین زیر پاهاش هم از عادی‌ترین چیزها بود!

PARANOIDWhere stories live. Discover now