" پـارانوئیــــد "{قسمت ششم}
نبود جونگین تو شرکت، همیشه خستهاش میکرد!
انگار تنها چیزی که میتونست قدرت کار کردن بهش بده، حضور جونگین بود و نبودش حسابی خسته و کسلش میکرد!
مثل همین حالا که نزدیک به هفت شب، خستهتر از همیشه به خونه رسیده بود!
_کاترینا..
خبری از خدمتکاری که همیشه تا جلوی در میاومد و وسایلش رو میگرفت نبود و همین باعث شد متعجب صداش بزنه!
اصلا چرا خونه انقدر تاریکه؟
کی پردهها رو کشیده؟
_معلوم هست کجایین؟کیف و کتش رو روی اولین مبلی که بهش رسید پرت کرد و تو روز به اون روشنی که به لطف پردهها به شبی تاریک تبدیل شده بود برقها رو روشن کرد!
عمارت از هر زمانی ساکتتر بود..
خدمتکارا کجا بودن؟
_سباستین؟ کول؟ شماها کجایین؟نه..انگار واقعا خبری از خدمتکارای ایتالیایی تبار عمارتشون نبود!
با فکر به اینکه احتمالا جونگین مرخصشون کرده و اونها به کلبهی ته باغ رفتن؛ راه اتاقش رو در پیش گرفت و در همون حال تلفنی که از صبح چکش نکرده بود رو از جیبش خارج و وارد قسمت پیامهای دریافتیش رفت.
"جونگین حالش خوب نیست. رسوندمش خونه پس زودتر برگرد پیشش. لطفا بهش نگو من خبرت کردم"
متفکر به پیامکی که توسط چانیول ارسال شده بود چشم دوخت و در همون حال درب اتاقشون رو باز کرد. حدسش زمانی به یقین تبدیل شد که سرش رو با بوی تلخ و تندی که احساس کرد؛ بالا آورد!
نوری که در خارج از اتاق میتابید، فضای تاریک اتاق رو تقریبا روشن کرده و کمک میکرد کیونگ همه چیز رو ببینه.
جونگین با همون لباسهای صبح و البته بدون کت، کنار تخت نشسته بود. چشمهاش بسته و سرش به لبهی تخت تکیه داده شده بود..
_جونگ..نگاهش بین زیرسیگاری پر شده از فیتیلههای سیگار و صورت دوست پسرش چرخید و در نهایت روی موهای خیسش نشست!
جونگین سیگار میکشید..
اما نه انقدر..
مشخص بود برای رفع مستیش، زیر دوش آب سرد نشسته و باز هم به اونجا برگشته!
قدمهای لرزونش رو سمتش برداشت و دقیقا وسط پاهای جونگ که روی زمین دراز شده بود؛ روی دو زانو نشست.
پلکهای نمدار جونگین تازه مشخص شد و کیونگ تا ته ماجرا رو فهمید..
رفته بود اون قاتل رو ببینه مگه نه؟لبهاش رو روی هم فشار داد. صورتش رو قاب گرفت و بلاخره چشمهای قرمزش که بین چتریهای شلختهاش مخفی شده بود از هم باز شد. بین خواب و بیداری؛ ساکت و بیصدا..
فقط با غم تو چشمهاش و اشکی که بیهدف و بین قطرات آب، روی صورتش چکید؛ همه چیز رو برای کیونگ تعریف کرد!
تنها کسی که میتونست اون رو به این روز بندازه سهون بود..
کیونگ این رو سالها پیش فهمید!
سالها پیش فهمید که تمام آدمهای زندگی جونگین یک طرف و سهون..
یک طرف دیگهاست!
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...