50: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

613 132 305
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت پنجاهم}

دونه‌های ریز برف، از دل آسمونِ سیاه‌رنگ پایین می‌چکید و روی موهای کوتاه و مشکی‌رنگِ مردی که جلوتر راه می‌رفت، می‌نشست.
جونگین، درحالی که به این حالت بامزه که قلبش رو گرم می‌کرد لبخند می‌‌زد؛ یقه‌ی پالتوی بلند و مشکی‌رنگی که به تازگی به تن کرده بود رو بلند کرد تا گردنش رو زیر بافت ضخیمش پنهان کنه.
سوز و سرمای اطراف تا استخون‌هاش نفوذ می‌کرد. برفی که نم‌نم می‌بارید، روی شونه‌هاش ساکن می‌شد و لباسش رو تر می‌کرد، اما با این حال یک نخ سیگار بین انگشتانش نگه داشته و به آرومی رد پای سهون رو روی برف‌ها دنبال می‌کرد. درست جاهایی قدم می‌ذاشت که ردِ کفش براق و مردانه‌ی دیگری روش نقاشی شده بود. با این کار، گرمای عجیبی از قلبش زبانه می‌کشید و کل وجودش رو در بر می‌گرفت..

در طرف دیگه، سهون بود که در سکوت جلوتر راه می‌رفت و فرمون پاهاشون رو به دست گرفته بود.
شالگردنی که جونگین با اصرار به دور گردنش پیچیده بود رو به کمک دستش، جلوی دهانش گرفته و عطر معشوقش رو با لبخندی عمیق از روی شالگردن نفس می‌کشید.
طبق معمول، سردش نشده بود و برخلاف مردِ پشت سرش، چیزی جز کت و شلواری که برای زنده نگه داشتن یاد پدر و مادرش به تن کرده بود، نپوشیده بود.

درحالی که صدای قدم‌های جونگین رو می‌شنید، بالاخره به مقصد رسید.
لحظه‌ای فکر کرد.
از آخرین باری که به این مکان اومده بود، پنج‌ سال می‌گذشت.
دوست داشت خاطرات اون روز رو همراه با جونگین مرور کنه.
روز روزه مرور کردن خاطرات گذشته‌ بود؟ پس شب، باید با تاریک‌ترین خاطره‌ی ثبت شده در ذهن سهون به پایان می‌رسید..
با چنین تفکری، کنارِ نیمکت مورد نظرش، درست روبه‌روی تاب‌های خالی پارک متوقف شد و بعد از نگاهی عمیق و ناخوانا به اطراف، به آرومی روی نیمکت نشست.
هیچ‌کس اون اطراف نبود.
سال‌ها می‌شد که کمتر کسی به این فضای سبز کوچک در فقیر نشین‌ترین منطقه‌ی سئول سر می‌زد.
و سهون، شدیدا از این بابت خوشحال بود.

_یادمه، روی همین تاب نشسته بودم..
وقتی جونگین هم کنارش در فاصله‌ای نزدیک نشست، سکوتش رو شکست. نگاه هر دو، به تاب رنگ و رو رفته‌ای بود که به آرومی و با وزش باد تکون می‌خورد. هر دو، سهونِ تخس و کوچولویی رو دیدن که روی تاب نشسته و بلد نبود خودش رو تاب بده..
هر دو، جونگینِ ترسیده اما شجاعی رو دیدن که روی تاب کناری سهون نشست و روش درست تاب خوردن رو بهش یاد داد.
هر دو کودکیشون رو دیدن..
چند سالشون بود؟ نُه؟

+کاش هنوزم همون‌قدری بودیم..
در حالی که آخرین کام رو از سیگارش می‌گرفت، محو خندید و کمی بعد خیره به اون دو تاب، فیلترش رو بین برف‌ها پرت کرد.
_تا حالا، از اون کارِت پشیمون شدی؟
اتصال نگاهِ جونگین با اون تاب قطع شد و مثل همیشه، ترجیح داد نیم‌رخ معشوقش رو نگاه کنه.
_از این‌که اون روز، اول تو سمتِ سهون اومدی و باهاش دوست شدی، پشیمون شدی؟
دستِ جونگین رو گرفته و مجبورش کرده بود با پای پیاده به این‌جا بیاد تا چنین سوالی بپرسه؟ اصلا چرا درحال گفتن چنین جمله‌ای، نگاهش نمی‌کرد؟

PARANOIDWhere stories live. Discover now