2: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.3K 392 225
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت دوم}

_پسر وقتی از سربازی برگشتم مامانم جدی گیر داده بود با خواهرزاده‌ی شوهرِ دخترخالش ازدواج کنم، تقریبا از هزار ناحیه پاره شدم تا تونستم بهش ثابت کنم من اگر بخوام خودمو جمع و جور کنم نیازی به زن ندارم!

لبخند کوچکی به چانیول زد و بار دیگه لیوان پر شده از الکلش رو به لیوان مرد روبه‌روش کوبید و کمی ازش نوشید. چانیول در حین حرف زدن دست‌هاش رو با حرص رو هوا تکون می‌داد و همین لبخند دوستش رو پر رنگ‌تر می‌کرد:

_شده بودم مثل دخترایی که مامانشون می‌خواد به زور شوهرشون بده. آخر سر وقتی بابام دید نه، من پا به زن نمی‌دم، موتورشو داد بهم گفت اگر بتونی با این غلطی کنی که بشه اسمتو مرد گذاشت باورت می‌کنم و تو رو با خودم نمی‌برم روستا!

پر حرفی دوستش باز هم شروع شده بود و سهون، دلتنگ‌تر از هر زمانی خیره‌ی چهره‌ی سرزنده‌ی چانیول بود و به‌ زندگیِ پنج سالِ گذشته‌اش لبخند می‌زد:

_خلاصه که داداشِ گلم، من موتورو فروختم باهاش یه دکه جمع و جور خریدم. با هزار جور بدبختی یه گوشه از بازار برای خودم جا پیدا کردم و این شد که الان در خدمتیم!

سهون نگاهش رو از چهره‌ی خندان مرد روبه‌روش که با دستش به اطراف اشاره می‌کرد گرفت و به اطرافش داد. دکه‌ای که چانیول ازش حرف می‌زد به یه دکه‌ی خیابونی تبدیل شده بود که دیوارهاش رو پلاستیک تشکیل می‌داد و بیشتر از پنج دست میز و صندلی چهار نفره داخلش نبود.
کاملا واضح بود مشتری‌های کمی براش میان اما مردی که سهون از بچگیش می‌شناخت همیشه به کم قانع بود و آرزوهاش کوچیک‌تر و ساده‌تر از حد تصور هر کسی بود.

_این‌جا اول این شکلی نبودا، من حتی پول نداشتم دیوارای این‌جا رو بخرم تا وقتی بارون میاد مشتریام خیس نشن. درسته که به پیشرفتی که جونگین کرده نمی‌رسم ولی خب ما هم پیشرفتی داشتیم!

نگاه سهون، خیره‌ی محتوای روی میز شد و لبخندش تلخ!
چانیول برای فهمیدن جنس اون لبخند زیادی قلب پاک و ساده‌ای داشت بنابراین خوشحال از تعریف زندگیش برای دوستش لیوان خالی شده‌ی جفتشون رو پر کرد و نگاهش بین محتویات میز و صورت سهون که همچنان به میز خیره بود و حرف نمی‌زد رد و بدل شد!

_یکمم تو تعریف کن. اون تو چیکارا می‌کردی؟ پسر باید به اندازه‌ی پنج سال برام حرف بزنی‌!

سهون سری تکون داد و بعد از به دست گرفتن لیوان پر شده‌اش لبخند کوچکش رو حفظ کرد و به چشم‌های دوستش خیره شد:

PARANOIDWhere stories live. Discover now