" پـارانوئیــــد "{قسمت هفتم}
درد سرش، حرارت بدنش رو بالا برده بود طوری که وقتی از اتاق جلسه خارج شد، تمام مدارک و تبلت در دستش رو به همراه کتش، به منشیش سپرده و اون لحظه آستین پیراهنش رو بالا میزد.
سوار آسانسور که شد، کرواتش رو شل کرد و دکمهی اول پیراهنش رو باز گذاشت.
در همون حال پرسید:
_تلفنم زنگ خورده؟
×بله رئیس، دوبار!
_بده ببینم..
چشمهاش رو برای تمرکز و فراموشی سردردش روی هم فشرد و تلفنش رو از منشی جوانش گرفت.
همین که صفحهی گوشیش روشن شد و اسم سهون رو دید، لحظهای باور نکرد که درست دیده باشه. محض احتیاط چشمهاش رو روی هم فشرد و وقتی دوباره بازشون کرد، همون اسم رو دید.
"سهونی"
با صدای دینگ مانند آسانسور که به طبقهی آخر رسیده بود، نامطمئن ازش خارج شد و قلبش رو تو دهنش احساس کرد.
فکرش همه جا چرخ میخورد!
امکان نداشت سهون از سر دلتنگی زنگ زده باشه. فقط یک احتمال وجود داشت!
فهمیده بود؟
به سرعت وارد لیست مخاطبینش شد و همین که خواست به شمارهای ذخیره شده به نام "رئیس کارگاه خیاطی" تماس بگیره، تلفنش زنگ خورد و تقریبا اون رو از جا پروند.همونطور که بیحوصله و ناامید سمت اتاقش میرفت، جواب داد:
_بله یول..
+اوه خدایا جونگین زندهای؟
اخمهاش درهم شد و پرسید:
_مگه قراره مرده باشم؟
+جدی، حالت کاملا خوبه؟
صدای نگران چانیول باعث شد قدمهاش آهستهتر بشه و نگران بپرسه:
_اتفاقی افتاده؟
+سهون اینجا بود؛ نمیدونم، یکی بهش زنگ زد، سهونم بعد از اون تماس مثل دیوونهها موتور یکی از مشتریهامو دزدید و اومد سمت شرکت. تا الان باید رسیده باشه، ندیدیش؟انگار که لال شده باشه، زیر نگاه متعجب منشیش، چشمش به اطراف چرخید و به دنبال سهون، حرفهایی که شنیده بود رو تجزیه تحلیل میکرد. سهون باهاش تماس گرفته و به شرکتش اومده!
جونگین..نکنه خوابی؟+اگر دیدیش، بهش بگو سریعتر اون موتورو برگردونه وگرنه منو بدبخت میکنه. دیگه باید برم، بازم زنگ میزنم!
چند لحظه بعد، چانیول قطع کرده بود اما جونگ تازه یادش افتاد تلفن رو از گوشش فاصله بده.
×رئیس، حالتون خوبه؟
برای لحظهای به مردی که نگران پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و برای تاییدش سر تکون داد. منشی به آرومی تعظیم کوتاهی کرد و سمت میز خودش که اول سالن قرار داشت رفت و وسایل رئیس بیحواسش رو پیش خودش نگه داشت.
اما جونگ انگار که تازه به خودش اومده باشه، تو لیست تماسهاش برگشت و به دنبال اسم "سهونی" سمت اتاقش راه افتاد.
درست جلوی درب اتاقش، سر جاش خشک شد!
این در باید بسته میبود چراکه جز خودش و منشیش، کسی به طبقهی آخر نمیاومد اما برخلاف تصورش درب کاملا باز بود و امکان نداشت جونگین اون شونههای پهن که پشت بهش ایستاده بود رو نشناسه.
_فراموشش کن و به کسی، چیزی نگو!
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...