15: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.8K 369 743
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت پانزدهم}

تمام مدت، خیره به روبه‌روش، درحال نوشیدن مشروب از بطری که تقریبا خالی شده بود؛ راه رفته و به قدری از جمعیت دور شده بود که مسیر جلوش رو فقط به کمک نور ماه و چراغ روشنِ ویلا‌هایی که اون اطراف بودن می‌دید.
اطراف با آرام‌بخش‌ترین‌ صداهای ممکن پر شده بود اما غوغای ذهن اجازه‌ی لذت بردن از این آرامش رو ازش گرفته بود..

"این مدل کارا، اصلا قابل بخشش نیستن!"

"اما وقتی همین چند دقیقه پیش راجع‌به تو به کیونگ و جونگین گفتم، همین حرف تو رو زدن. اون اصـــــــلا آدم مناسبی نیـــــست!"

"ما تقریبا مُردیم تا بهم برسیم. سخت‌ترین مرحله‌ی عشق این‌جاست؛ به هم رسیدن!"

بلاخره پاهای خسته‌ای که سه ساعت تمام راه رفته بود، از حرکت ایستاد و صاحب این پاها، به سمت اقیانوس چرخید. نگاه تار و خسته‌اش به سیاهی روبه‌روش دوخته شد و بعد از چند ثانیه، زانو مقاومتش رو همراه با اشکی که درون چشم‌هاش غوطه‌ور شده بود، از دست داد و مرد، روی شن‌های ساحل فرود اومد.
بطری رو کنار پاهاش رها کرد و کف هر دو دستش، روی شن‌های خیس نشست..
+نمی‌تونم..
زمزمه‌ای پر درد و نامفهوم، بین صدای اقیانوس حل شد و به گوش کسی نرسید. موج‌‌ها با هر بار برخورد با بدنش، مقدار بیشتری از لباسش رو خیس می‌کردن و مرد، اهمیتی نمی‌داد..
تنها مسئله‌ی مهم، صدایی بود که به گوش کسی نمی‌رسید!

+نمی‌تونـــم ادامه بدم. چرا کسی نیست صدامو بشنوه. مــــن، دیگــــه، نمی‌تونــــــم!
شن‌ در مشتی اسیر شد و فریاد، میون زوزه‌‌های باد که بین تار مو می‌رقصید محو شد و همراهش، قطره‌ اشکی روی شن‌های خیس ساحل چکید..

از صبح به اندازه‌ی کافی خندیده بود..
حالا وقتش بود که خشم، اشک پر دردی بشه و روی گونه‌های قرمز شده‌اش بشینه!
+مگه من چیکار کردم؟
موج سرد آب، شن‌هایی که زیر دست و زانوهاش بود رو حرکت داد و مرد، نگاه تارش رو بالا آورد و با صاف نشستن روی زانوهاش، به تاریکی اقیانوس خیره شد و خطاب بهش فریاد زد. فریادی که باز هم جوابی نداشت..
+چرا من نمی‌میرم؟ آخه چـــــرا هنـــــوز زنـــــده‌ام؟

گلو به خاطر فریاد بلند به درد اومد، اما این کمترین دردی بود که حس می‌شد! موهای کوتاهش رو چنگ زد و تا حدی خم شد که خیسی شن، پیشونی و موج بعدی، موهاش رو خیس کرد!
+من باید چیکار کنم؟ من بی‌ اون چیکار کنم!؟
هق‌هقی در کار نبود..
اشک بی‌صدا می‌ریخت و بغض صدا رو می‌لرزوند. ندایی می‌گفت که همه‌ی گذشته رو بریز دور، دکمه‌ی خاموشیِ عشق و احساسات رو بزن اما برای درک این ندا، بیش از حد مست و ناتوان بود.
+یکی یه راه‌حل جلوم بذاره!

PARANOIDWhere stories live. Discover now