" پـارانوئیــــد "{قسمت چهل و هفتم}
" فلش بک "
_خب، حالا باور میکنی؟
سهون درحالی که غرق در غرور دست به سینه بالاسرش ایستاده بود، پرسید و باعث گشاد شدن مردمک چشمهای چانیولی شد که مدام چشمهاش رو باز و بسته میکرد تا خیالش از تار ندیدن چشمانش راحت بشه!
درحالی که خطکش به دست داشت و با انگشت شستش جایی بین عدد نوزده و هجده رو نگه داشته بود، کمر خمیدهاش رو صاف کرد و آب دهانش رو قورت داد.+ببین، وقتی شق میشه همینقدر میمونه، یا..
درحالی که دکمه و زیپ شلوارش رو میبست، وسط جملهاش پرید:
_نه. زیاد تغییر طول نمیده. فقط سیخ میشه!همراه با اخم محوی، رک و پوستکنده اصل قضیه رو بازگو کرد و وقتی صورت وا رفتهی دیگری رو دید، پوزخندی پر معنا تحویلش داد و بازهم دست به سینه در اون مکان تنگ ایستاد.
+تو، تازه داری قد میکشی سهون، این یعنی ممکنه..
اینبار خودش بود که جملهاش رو نصفه نیمه رها کرد و با حس خفگی که دلیلش نگاه خیرهی سهون بود، نفس پر حرصی کشید و درحال فشردن خطکش پلاستیکی کف دستش، سریعا قفل در توالت رو باز کرد تا از پسربچهای که تا چند ماه پیش تا زیر سینهاش قد داشت، دورتر بایسته!+حتما خطکش خرابه..
سهون در عرض یک سال بیشتر از چهل سانت قد کشیده بود، و این قد کشیدن به قدری چانیول رو میترسوند که دلیلی بر آشفتگیش شده بود؛ چرا که در سن رشد یک پسر، فقط قد رشد نمیکرد..
حالا و در همین لحظه، سهون به پنج سانت قد احتیاج داشت تا از بالا بهش نگاه کنه و انتقام تمام دفعاتی که چانیول قدش رو مسخره میکرد بگیره!
البته، همین حالا هم میتونست بابت طول عضوش چانیول رو دست بندازه، چون بهخاطر خدا، سهون دو سانت بیشتر داشت. چانیول اگر بیدین نبود، باید مسیح رو بابت اینکه دوست شیربرنجش اصلا کنجکاو سایز دیکش نیست، شکر میکرد.._الان زنگ میخوره، تا تو داری از ترس سکته میکنی من میرم سرکلاس یه چرتی بزنم پارک چانیول..
درحالی که بیحوصله خمیازه میکشید، با قدمهایی خسته سمت در سرویس بهداشتی راه افتاد و خیلی زود پسرِ آشفته رو تنها گذاشت.
پسری که حالا به دنبال راهی برای توقف رشد سهون میگشت!هیجده سانت و نیم کافی که نه، حتی خیلی بیشتر از کافی بود..
باید جونگین رو پیدا میکرد، در این لحظه به کسی احتیاج داشت که در درس ریاضی و حساب کتاب حرفی برای گفتن داشته باشه!
باید میفهمید سایز عضو لعنت شدهای که حتم داشت قراره تبدیل به کابوسش بشه، قراره در ماه چقدر رشد کنه..همین شد که با آگاهی از وضعیت جونگین که احتمالا داشت به سختی زنگ ورزش رو سپری میکرد، سمت محوطهی سرسبز مدرسهشون دوید. حدسش درست بود و جونگین رو درحالی پیدا کرد که از دویدن زیاد به نفسنفس افتاده و روی سکوهای روبهروی زمین فوتبال نشسته بود.
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...