8: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.5K 360 474
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت هشتم}

منتظر و البته نگران، روی تخت نشسته و به بیرون پنجره زل زده بود!
یک ساعتی میشد که هوا ابری شده بود..
ابر‌های تیره‌ای که ماه و ستاره رو پشت خودشون مخفی کرده بودن‌..
نفس عمیقی کشید و باز هم تلفنش رو چنگ زد تا تماسی دوباره با جونگین بگیره اما همون لحظه بود که صدای خوش‌آمد گویی خدمتکار رو شنید و به سرعت از جاش بلند شد تا سمت ورودی بدوه!
نه..
صبر کن..
شاید نیاز بود کمی خودش رو لوس کنه و نشون بده از جواب داده نشدن تماس‌هاش دلخوره؟
پس فقط روی تخت نشست و منتظر موند تا خود جونگین به اتاق بیاد!
انتظار کشیدن خیلی کوتاه بود چراکه چندین ثانیه بعد صدای قدم‌های جونگ رو شنید و بعد قامتش رو تو چهارچوب در دید..

همین که نگاهش به چشم‌های کیونگ افتاد، ناخواسته ناامیدی خاصی روی پرده‌ی چشم‌هاش به نمایش در اومد و کیونگ به خوبی حسش کرد!
ترسید و به سرعت روی پاهاش ایستاد..
لوس شدن رو کنار گذاشت و دهنش رو برای گفتن آشوب دلش باز کرد اما دریغ از یک کلمه..
_نیاز نبود منتظر بمونی..
جونگین زودتر به حرف اومد و کتش رو در آورد. روی صندلی پرتش کرد و با خستگی خیلی زیادی مشغول باز کردن کرواتش شد.
+چـ..چرا جواب تلفنمو نمی‌دادی؟
پرسید و سعی کرد عادی باشه..
تبدیل به آدمی دلخور شد که پَسِ افکارش نگرانه!
_گوشیم تو ماشین جا مونده بود..
+خودت کجا بودی؟
در حالی که تمام دکمه‌های پیراهنش رو باز کرده بود؛سمت کیونگ برگشت و معنادار نگاهش کرد!
باز هم فکر کرد..
اون نوشته چی بوده که کیونگ رو تا این حد مضطرب کرده؟

_پیش سهون..
خب حداقلش این بود که جونگین همچنان به عشق بینشون پایبند بود و دروغ نمی‌گفت..
کیونگ اما برخلاف همیشه که چشم‌هاش با دیدن بدن خوش فرم جونگین برق می‌زد؛ این‌بار نگران یک قدمی مَردش ایستاد..
+پیش اون چرا؟
چشم‌هاش دو دو میزد..
نگاه لرزونش بین چشم‌ها و لب‌های جونگ چرخ می‌خورد!
امکان نداشت سهون حقیقت رو بگه مگه نه؟
به همین زودی که نباخته بود؟
_باهاش بد حرف زدم..
خواست پیرهنش رو به طور کامل در بیاره که لحن حق به جانب کیونگ باعث شد باز هم بی‌حرکت معشوقش رو نگاه کنه!
+او، پس رفتی معذرت خواهی؟
_درسته..
این‌جا یه حقیقت بزرگ وجود داشت..
این که سهون به هیچ عنوان کیونگ رو تحقیر نکرده!
دوست نداشت دروغ بشنوه..
دوست نداشت باز هم از فندوقش دروغ بشنوه..
ناامید ایستاده و با سری کج کرده، مرد کوتاه‌قدش رو نگاه می‌کرد..
+ارزش من تو زندگیت همین قدره؟
_چیزی نگو..

با چشم‌هاش التماس کرد و با زبونش درخواست..
اما این اشک بود که تو چشم‌های معشوقِ بازیگرش نقش می‌بست..
+دوستت میاد و هر چی دوست داره به من می‌گه، و تو، مثل احمقا، می‌ری تا ازش معذرت خواهی کنی؟ من همین قدر برات ارزش دارم؟
حرف‌هایی که بخشی از دردهای دلش بود..
ارزش سهون بیشتره..
تو عاشق سهونی..
اون رو از من بیشتر دوست داری..
و این‌ها هم حرف‌هایی بودن که ساکت نشسته و کیونگ رو نگاه می‌کردن!
_کیونگ، لطفا!
نمی‌خواست بیشتر از این قلبش بشکنه..
نمی‌تونست بیشتر از این از فندوقش ناامید بشه!
+اون چیکار کرد هوم؟ هرهر به من خندید نه؟ منو پیش اون کوچیک کردی، بهم بگو اون چیکار کرد؟ حقیقتو بهت گفت؟

PARANOIDWhere stories live. Discover now