" پـارانوئیــــد "{ قسمت چهل و سوم }
کلید درون قفل چرخید و درب بیصدا و بهطور کامل باز شد.
'فقط برای صحبت اومدم.'
زمزمه از جایی شبیه به مغز شنیده میشد چراکه قلب، دلخورتر از همیشه کلمهای حرف نمیزد. محکم نمیتپید. شاید از صاحبش خسته شده و بریده بود، شاید هم هوای دل بابت بلایی که منطقش به سر جونگین میآورد دلگیر بود. شاید اگر قلب زبان داشت با صاحبش حرف میزد. از احمق بودن و قدرنشناس بودنش میگفت.
از اینکه 'بلاخره به چیزی که میخواستم رسیدم، چرا نمیذاری اونو داشته باشم؟' میگفت. اما حرف زدن بلد نبود و البته، صاحبش هم گوش شنوایی برای گلایههاش نبود.
صاحبی که اومده بود تا فقط حرف بزنه و بعد، هرچه سریعتر برگرده. صاحبی که به آهستگی قدم برداشته و سکوت سهمگین بهشت اخمی محو وسط ابروهاش کاشته بود.
چشم در فضای نیمهتاریک چرخید و درحالی که به دنبال رد و نشونی از جونگین بود؛ درب ورود رو پشت سر بست و کلید رو روی کاناپه پرت کرد._بلاخره اومدی..
با اینحال که زمزمه کرد اما صدای خستهاش شبیه به فریادی بلند به گوش رسید. درحالی که در آشپزخونه و تکیه به میزناهارخوری سرپا ایستاده بود، فرشتهاش رو نگاه میکرد.
فرشتهای که درست مثل سگی شکارچی، با یک نفس کوتاه در اون خونه تونست ماهیتِ اصلی سیگار بین انگشتان دیگری رو تشخیص بده.
طوری چشمهاش چرخید و مشغول بالا پایین کردن اوضاع شد که انگار قصد داشت میزان خسارتهای وارده رو در کسری از ثانیه بسنجه. پاکت سیگار اونجا بود. روی کانتر، کنار زیرسیگاری، روبهروی جونگین. خاص بهنظر میرسید، درست شبیه به یک هدیه!
خاکستر درون زیرسیگاری، اثبات میکرد که اولین نخه.
اولین نخ از مارجینی که به ریههاش میفرستاد.انگار که وزن بدن بیشتر و قدم اول به سمت جونگین، سنگینتر برداشته شد. خط محو میان دو ابرو، از بین رفت و جانشینش، دلهره شد. فضا نیمهتاریک بود و تشخیص واقعیت از توهم دشوار!
اون پودر سفید چی بود؟
بلاخره به آشپزخونه رسید، نفسش حبس و چشمهاش ریز شد. درست کنار اون پاکت سیگار، پودری سفید میدید که روی کانتر پخش شده بود. تشخیص ماهیت اون پودر سخت بود؟
هرگز..
_فکر کردم دیگه نمیای..
نگاهش از معرکه روی کانتر دل کند، گردنش چرخید و چشمهاش روی صورتِ دیگری نشست. مغز لحظهای خفه شد، باید هم خفه میشد. چنین مواقعی اون احمق منطقی همیشه قفل میکرد. حالا سهون بیشتر از هرچیزی به قلبش نیاز داشت چون بهخاطر خدا، چهرهی جونگین غم داشت.
نگاهش غم داشت..
لبخندش غم داشت..
صداش غم داشت..+چیکار کردی با خودت؟
در یک قدمی دیگری ایستادن و تماشا کردن آثار کوکائین درست زیر بینیش؟ خدای بزرگ..
این کار از جون کندن در معدن هم سختتر بود!
انگار که قلب مچاله شده بود. سهون صدای آخ گفتنها و زار زدنهای اون تکه گوشت رو میشنید. اما نه، قرار نبود راهی پیش روی صاحبش بذاره.
همزمان با جونگین، قلب سهون هم ازش دلخور بود؛ چه تصادفی..
مردِ دلخور بیخیال و رها از غمهاش، نگاهی به سرتاپای سهونی که یک قدمیش ایستاده بود انداخت. خبری از کت نبود. نامرد..
کتش رو کجا درآورده بود؟
به یاد داشت که فقط دو دکمهی اول پیراهنش باز بود، سومی رو کجا باز کرده بود؟ کجا فرصت کرده بود آستین پیراهنش رو بالا بزنه و تتوی دست راستش رو اینطور به رخ بکشه؟
یعنی دیگه کی این جذابیت رو دیده بود؟
سوهی؟
کاش انقدر فکر نمیکرد.
کاش افکارش که تبدیل به کامهایی عمیق از سیگار میشد، با بازدمهاش دود میشد و میرفت!
_من؟ من که کاری نکردم..
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...