" پـارانوئیــــد "{قسمت بیست و نهم}
فلش بک
برای مرد بیست سالهای مثل سهون، رفتن به جایی که هرگز ازش استقبال یا به نوعی دعوت نمیشد، تبدیل به عادتی بزرگ شده بود. اینکه دیگران حضورش رو میخوان یا خیر؛ یا اینکه میتونن تحملش کنن یا نمیتونن، هیچکدوم مهم نبود و درواقع تمام اهمیتها معطوف خواستههای خودش میشد.
خواستهی خودش؟
باید جونگین رو ببینه. چه بقیه بخوان یا نه، بذارن یا نذارن، خوششون بیاد یا نیاد، سهون باید جونگینی که دو ساعت پیش باهاش تماس گرفته و صدای گرفتهاش رو به گوشش رسونده بود رو میدید. برای همین با پررویی و تخسی تمام، با چندین پلاستیک و پاکتِ در دستش که از خوراکی و یک سری لباس پر شده بود، با گذشتن از حیاط خلوت، جلوی درب ورودی خونهی دوستش ایستاده و با لبخند محوی مادرش رو تماشا میکرد.
+سلام..
_جونگین خوابه..زن، با لحنی که کمی بیحوصله و خسته بود، جواب داد و با کنار کشیدنش به نوعی اجازهی ورود رو صادر کرد.
_سرماخوردگیش شدیده، بهتره نزدیکش نشی.
وقتی وارد شد و در رو به کمک پاهاش بست، جواب داد:
+مشکلی نیست، من به این راحتیها سرما نمیخورم!
_یک هفتهست تو خونهست، بدن درد شدیدی داره. چون پول دکتر و دوا درمون نداریم هیچکدوم نزدیکش نمیشیم. بهتره یه پولی از خالهات قرض بگیری و ببریش دکتر، یهبار هم تو کمک کن پسرمو..
اولین بار نبود و قرار نبود آخرین بار باشه.
دیگه به تمام این نیش و کنایهها عادت کرده بود. مخصوصا که حالا کسی که این حرفها رو میزد، مادر جونگین بود! زنی که بیشتر از هر کسی ازش متنفر بود و اعتقاد داشت که روزی پسرش رو بدبخت میکنه..
پوزخند محوی روی لبهاش نشوند و جواب داد:
+باشه، همین کارو میکنم..نگاه سریعی به خونه انداخت.
آشپزخونهی کثیف..
در و دیواری که از شدت کثیفی کاغذ دیواریش ذغالی رنگ شده بود..
فضای نسبتا تاریک خونه که با دود سیگارهایی پر شده بود که یکیش بین انگشتهای زن میسوخت و از بقیهاش تنها فیلترهایی سوخته بهجا مونده بود که از داخل زیرسیگاریِ لب تا لب پر چشمک میزدن.
با چهرهای خونسرد تمام اینها رو از نظر گذروند و نفس عمیقی کشید. همونطور که جونگین هم گفته بود، خبری از دو خواهر و پدرش نبود و تنها مادرش کنارش باقی مونده بود. مادری که حالا سیگار رو بین لبهاش گرفته و با حالت بیحوصلهای که نشون میداد سردرد هم داره، تمام آشغالهای کثیفِ بهجا مونده از مهمونی شب قبل رو داخل پلاستیک پرت میکرد و همونطور که سیگار بین لبهاش بود با خودش حرف میزد.
شاید فحش میداد؟ شاید از اینکه بقیه از خونه رفتن و خودش باید از پسرش مراقبت کنه عصبی بود؟
حداقل جونگین که اینطور فکر میکرد و این فکر رو به گوش سهون هم رسونده بود.
پاکتها و بستههای در دستش رو همونجا کنار در روی زمین گذاشت و سمت تنها دری که به عنوان درب اتاق خواب تمام اعضای خانواده شناخته میشد راه افتاد و لحظهی آخر چرخید رو به مادر جونگین با پوزخند قبلی لب زد:
+من هستم تا کنارش باشم، شما هم میتونی بری تا یه وقت سرما نخوری!
و بدون اینکه منتظر واکنشی از زن باشه، در رو باز کرد و به آرومی وارد شد. حقیقت این بود که وضعیت مالی خانواده جونگین، کیلومترها زیر خط فقر بود. سهون بارها بهش فکر کرده و ته دلش، به جونگین حق میداد که تشنهی پول، مقام و ثروت باشه.
و اثبات این گفتهها، جلو روش بود..
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...