39: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

1.2K 226 394
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت سی‌ و نهم}

با لرزش خفیف تلفن‌ همراه، چشم‌هایی که به تازگی گرم شده بود باز و مرد از دنیایی که آرزو می‌کرد کاش بهش تعلق داشت، بیرون کشیده شد.
نگاهی خمار و خسته، از جسم روی تخت و شکم برآمده‌اش گرفته شد و مرد هم‌زمان با خاروندن گوشه‌ی چشم و خمیازه‌ای بی‌صدا، تلفن رو از جیب شلوارش بیرون کشید و از روی صندلی نه چندان راحتِ اتاق بلند شد. درست طوری که وارد اتاق شده بود، مسیر خروج رو در پیش گرفت و حتی روح زن هم از خروجش باخبر نشد.
_بله بفرمایید..
با تصور مشتری که پشت خط قصد سفارش غذا داشت، جواب داد و هم‌زمان که جلوی تی‌وی و روی مبل پرت می‌شد، چشم‌هاش رو بست.

+بله بفرمایید..
پیچش صدایی غریب اما لحنی آشنا، چشم‌هاش رو در کسری از ثانیه از هم باز کرد. حتی یک‌ درصد هم انتظار چنین موقعیتی رو نداشت، هرچند اگر کمی فکر می‌کرد می‌فهمید که دوستِ جدیدش هرگز با یک شماره‌ی ثابت باهاش تماس نگرفته بود. در این صورت، این شوک عجیب و ناگهانی رو در پیش‌رو نداشت!
برای همین بی‌احتیاطی بود که قلب چندین تپش جا انداخته و صدای خنده‌های‌ مرد که‌ هنوز هم " بله بفرمایید " رو ‌تکرار و تقلید می‌کرد، موجب لرزش خفیف مردمک‌ چشم‌هاش شده بود. حالا کمی بیشتر از مرد پشت‌خط می‌ترسید، همیشه این ترس و احتیاط پای ثابت احساساتش نسبت به بیون بود اما انگار لحن یا صدای دیگری عجیب‌تر از گذشته به‌نظر می‌رسید یا شاید هم پذیرفته بود که رابطه‌اش با مرد پشت‌خط، هرگز به یک رابطه‌ی عادی بدل نخواهد شد. احساسات تغییر کرده و این، برای هیچ یک از دو مرد قابل انکار نبود.

در این لحظه اما مردی که همیشه فکر نکرده حرف می‌زد، سرجاش سیخ نشسته و اتفاقا، به این‌که چه باید بگه فکر می‌کرد!
_اوه، سلام..
فکر کردن فایده نداشت، سریع گفت و قطعا سرعت زبان، قدرت تفکر مغز رو گرفته بود. این‌ رو می‌دونست که تنها کسی که توانایی صحبت با بیون رو داره، احمقِ درونشه؛ چانیول باهوش زنگ‌ خطر رو به صدا درآورده و دستور قطع تماس رو می‌داد چراکه می‌تونست دلیل این تماس رو حدس بزنه!
_چیزی شده که یادی از دوستت کردی!؟

خنده‌ها‌یی خش‌دار، با لحنی آه مانند و کشیده قطع شد. به‌نظر می‌رسید که مرد، چیزی در جواب حماقت‌های دیگری که هنوز هم به رابطه‌شون انگِ دوستی می‌زد نداشت، به‌جز آوازی که زیر لب زمزمه می‌کرد.
+هیس، هیس، صدا نکن پسرِ کوچولو، همسایه‌ها، همسایه‌ها!
در طرف دیگه اما سر، روی پاهای بی‌حس پدر نشست و قامت کشیده، لخت و لاغر، روی تختی درازکش شد که با خُرده‌شیشه‌ مزین شده و پوست سفیدش رو خراش می‌داد.
+هیس، هیس..
_این شعرو از کی یاد گرفتی؟
هنوز هم فکر نمی‌کرد؟ کاری از چانیولِ باهوش برنمی‌اومد! این رو بکهیون هم می‌دونست.
+پسر کوچولو، آدما واقعا احمقن..
خیره به مردمک‌های لرزان پدر، گفت و احمقانه خندید.
و پیرمرد، مثل همیشه، صدایی شبیه ناله که به سختی به گوش می‌رسید از ته حلق بیرون داد و در به حرکت درآوردن بدنش عاجز موند.
انگشت‌های زخمی و کشیده‌ی پسری که با عشق به پدرش خیره بود، بالا رفت و اشکی که به تازگی چکیده بود رو از روی گونه‌ی پدر کنار زد.
و پدر بار دیگه اطمینان پیدا کرد که شیطان، درست مثل پسرش می‌خنده!
پسری که چندی پیش، با آرامش جسم لمسش رو روی تخت نشوند و حالا، خودش هم لخت مادرزاد، طوری که زمانی مورد علاقه‌‌اش بود، سرش رو روی پاهاش گذاشته و هم‌زمان، تلفن رو ‌کنار گوشش نگه داشته بود.

PARANOIDWhere stories live. Discover now