" پـارانوئیــــد "{قسمت چهل و هشتم}
تنها صدایی که از اون ویلایِ غرق در سکوت به گوش میرسید؛ صدای گوشخراش خاطرات بود.
مقاومتها و جنگهای زیادی درون مرد رخ داد تا اینجا پا نذاره، اما جونگین هرگز آدمِ فرار کردن نبود.
اومده بود تا با لبخندِ تلخی از کنار صندلیها و آفتابگیرهای محوطهی کنار استخر، همونجایی که شب قبل از ازدواجش با دوستانش خاطرات کودکیش رو مرور کرده بود؛ بگذره.
اومده بود تا صدای خندهها رو بشنوه و از میز دوازده نفرهی غذاخوری، همون میزی که با آدمهای زیادی دورش نشسته و درحال غذا خوردن از ته دل لبخند زده بود، بگذره.
اومده بود تا از اتاق مشترکش با کیونگسو، همون اتاقی که شبهای بسیاری رو درش صبح کرده بود، بگذره..
همهچیز شبیه یک وداعِ دیرهنگام با زندگیِ قبلیش بهنظر میرسید.بویِ تند غذاهای کرهای در دلِ یک کشور غریب..
قهقهههای از ته دل..
صورتهای شاداب و خانوادهای گرم..
لبهای کش اومده و چشمهای باریک شده..
صدای پا، رفت و آمدِ خدمهی قصرِ آرزوهاش که حالا ازشون خبری نبود..
جونگین تمام خاطرات رو از اول مجسم میکرد. درست مثل تماشای دوبارهی یک فیلم. اون هم فیلمی که انگار پایانِ خوشی نداشت!
با این وجود بینندهی غمگینِ این فیلم، پازلها رو کنار هم میذاشت و اتفاقاتی که در گذشته درک نکرده بود رو به خوبی درک میکرد.." خندههات بهم یادآوری میکنن که داری بهترین روزای زندگیتو سپری میکنی و این، رو اعصابمه! "
تلخترین دیالوگ فیلم، در گوش زنگ زد و قدمهاش رو متوقف کرد..
جونگین، با قدمهایی سست و کمری خمیده، پایین پلههای منتهی به طبقهی بالا ایستاد و سر بلند کرد تا قامت کشیده و اخموی معشوقش رو درحال پایین اومدن از پلهها تماشا کنه..
خودش رو میدید..
اون هم اونجا بود..
جونگینِ احمق هم، اونجا بود.." تقریبا یادم رفته بود دوستاتو عوض کردی. وگرنه که تو همچین شبی منو ول نمیکردی بری.. "
نگاهش خیرهی صورت سفید و بیحس دیگری شد..
دردش رو از چشمانش خوند..
جونگینِ احمق رو خیرهخیره نگاه میکرد.
حسرتش رو با چشمانش میبوسید..
سهونِ بیگناه و بیزبونش..
" با این کارات، حسرتامو بیشتر نکن! "
شاید باید همینجا فیلم رو متوقف میکرد؟
بس بود..
چشمانی که روی هم انداخت و قدمهای نامنظمی که برای بالا رفتن از پلهها بلند کرد هم این رو ثابت میکرد.
بالا رفت تا کار نیمهتموم رو تموم کنه..از همهجای این عمارت و خاطراتش گذر کرده بود.
به جز یکجا..
اتاق سهون..
اتاقی که برای چند شب، میزبان فرشتهاش شده بود!
از این اتاق نگذشت..
جلوی درش متوقف شد و بازهم شنید..
بازهم به خاطرات اجازهی سرکشی داد..
این یک نوع مجازات بود.
شاید سنگینی اعمالش، اینطور کمتر میشد.
شاید..
" به نظر میاد امشب شیطونی کردی. اگر با این وضع بری پیش فندوقت، میفهمه گل کشیدیا.. "
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...