" پـارانوئیــــد "{قسمت سی و هشتم}
انتظار، گونهای از احساسات درهم پیچیدهای بود که علیرغم انکار باز هم احساس میشد.
درسته، مرد انتظار میکشید و باور داشت تمام اینها تاثیر حرفهای دوستیه که حتی سعی نکرده بود امیدی به دلش راه بده، تنها حقایق رو بازگو کرده بود. حقایقی که با گذشت هر دقیقه، وزنهی سنگینی روی قلب مرد میانداخت.
"جونگین باید حقیقت رو بفهمه سهون، اما نه طوری که باعث نابودیش بشه"
مکالمهی شب قبل، برای بار هزارم در ذهن تکرار شد و سهون، همراه با آبجویی که از بطری مینوشید تمامش رو مرور میکرد. درحالی که میدونست طبق چیزی که چانیول پيشبينی کرده بود، تا دقایقی دیگه باید میرفت.
رفتنی که همیشگی بود!
"جونگین نباید بفهمه که تو، تو بهخاطرش.."
"دلیل قاتل شدن من، جونگین نبود پارک چانیول. اون شب، خودم کنترلم رو از دست دادم."اگر گذشته قابل تغییر هم بود، شاید مردی که کشت در راه بیمارستان از شدت خونریزی میمرد. شاید زیر تیغ جراحی میمرد. کسی بود که غیر از این رو ثابت کنه؟ سهون جون یک نفر رو گرفته بود، و اینجا هیچ تقصیری بر گردن جونگین نبود!
"ولی مطمئن باش جونگین بعد از فهمیدن حقیقت، قراره خودش رو مقصر بدونه!"
و حالا جونگین حقیقت رو فهمیده بود.
تمام مدتی که توسط چانیول کتک میخورد، سهون فقط بهخاطر راه نجاتی که چانیول نشونش داده بود پشت دیوار پنهان شده و یکی از شاهدین روشن شدن حقیقت شده بود.
"آره اینو خودمم میدونم، ممکنه چند روزی براش سخت بگذره، ولی اونقدر منطقی هست که خودش هم بفهمه این بهترین راهی بوده که پدرش انتخاب کرده!"ساعت از شش عصر گذشته و مردی که تمام مدت چشم روی هم نذاشته و دیوانهوار صبر کرده بود، بلاخره از روی مبل بلند شد.
چشم لحظهای سیاهی رفت اما تعادل ماهرانه کنترل و مسیرِ قدمها به سمت پنجرههای بلندِ بهشتِ جونگین کج شد.
"قدیما یادته اوه سهون، وقتی مدرسه و دانشگاه میرفتیم؟ جونگین بهخاطر تو کلاسایی که از جونش مهمتر بود رو میپیچوند. گاهی از مدرسه اخراج میشد. گاهی تو امتحانا بهت تقلب میرسوند، و همهی اینها در صورتی اتفاق میافتاد که اگر کسی غیر از تو بود، جونگینِ منطقی اجازه نمیداد هیچکدوم از اینها اتفاق بیفته."
امید!
اینچیزی بود که چانیول کاشته و سهون، رشد و درنهایت پژمرده شدنش رو تماشا کرده بود.
درحالی که پردهی ضخیمِ خاکستری رو کنار زده و با چهرهای بیحس، قطرات بارانی که به شیشه میکوبید رو تماشا میکرد، سرش رو به شیشهی سرد تکیه داد و لحظهای چشمهاش رو بست.
"سهونا، جونگین هیچوقت بهخاطر من یا کیونگسو از درس و کارش نزد. ولی برای تو، فکر نکنم جونگین منطقی داشته باشه!"این رو بارها شنیده بود.
از بین لبهای پفکی و نرم مردی که با رفتارهای عجیبش، قلب سهون رو گستاختر از همیشه کرده بود!
قلبی که حالا هیچ غروری باقی نذاشته و سهون رو شکنندهتر از همیشه به حال خودش رها کرده بود و به آرومی میتپید.
" تو به طرز ترسناکی منو ضعیف میکنی. من آدمی نیستم که احساساتم منطقمو ازم بگیره، ولی تو؛ تو از همون اول دشمنِ منطق من بودی، سفید برفی!"
اما زمان ثابت کرد که این گفته حقیقت نداره.
سهون منتظر مونده بود. تمام این ساعتها نگرانِ حال جونگین منتظر مونده و حالا ساعت از شش عصر گذشته بود!
نمیدونست از اینکه فرضیههای دوستش حقیقت نشده و در عوض، گفتههای خودش بدلی از حقیقت شده خوشحال باشه یا ناراحت!
مسخره بود که فقط انتظار میکشید. همون احساس درهم پیچیده، همون احساسی که با بیرحمی انکار میشد.
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...