51: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

549 125 442
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت پنجاه و یکم}

مرگ هرگز مقوله‌ای نبود که یقه‌ی یک نفر رو بگیره و دیگری رو رها کنه. مرگ هم درست مثل زندگی در تک‌تک رگ‌ها و سلول‌ها جاری بود. اما برای چانیول، مرگ غیرممکن‌ترین رخداد و قابل انکارترین پدیده‌ی هستی بود. نمی‌پذیرفت، اما جایی در اعماق افکار خاک گرفته‌اش، از مرگ می‌ترسید. هر جا که اسمی از این یار و یاور دوران پیری می‌شنید، گوش‌هاش رو می‌گرفت تا مبادا چیزی درونش تغییر کنه، تا مبادا بدنش دچار اشتباه بشه و باور کنه که روزی مرگ به سراغش میاد.
انگار که مرگ توهم و خیالی بیش نبود.

اما در این چند ساعت گذشته که به قصد کُشت کتک خورده بود، در این لحظه که از درد وحشتناک جفت پاهاش فریاد می‌کشید و سوز صداش دلِ هر بی‌رحمی رو آب می‌کرد، مرگ درست شبیه به عقابی با چنگال‌های تیز گردنش رو چنگ زده و تنش رو از زمین جدا می‌کرد.
شکستگی، استخوان رون هر دو پاهاش رو هدف قرار داده بود، یا شاید هم چانیولی که تمام تنش از درد ضربه‌های باتوم داغ شده و در این لحظه چشمانش با تکه پارچه‌ای سیاه رنگ بسته شده بود، در شناخت منشأ دقیق درد ناتوان بود.

مغز که کار نمی‌کرد..
حتی به‌نظر، در معرض بیهوشی هم بود.
نمی‌دونست کجاست!
نمی‌دونست کسی کنارش هست یا نه!
به‌قدری عربده کشیده و جوابی نشنیده بود که گلوش می‌سوخت..
با صدای پر از دردش، تمام آشنایانش رو مخاطب قرار می‌داد. ضجه می‌زد، صدای بلند و گوش خراشش در اون سالن بزرگ می‌پیچید و به گوش‌های خودش می‌رسید و بهش ثابت می‌کرد که در مقابل مرگ، تنها ایستاده.
پدر، مادر، برادر، خواهر، جونگین، کریس..

_ســــهونـــــــــا..
و از همه بیشتر، همین اسم..
اسمی که هر جا کتک خورده و فریادش زده بود، به کمکش اومده و نجاتش داده بود. اسمی که مطمئن بود اگر حال و روزش رو می‌دید، حساب عاملینش رو کف دستشون می‌ذاشت.
کسی که مطمئنا براش دیوونه می‌شد..
_یکی کمکم کنــــــــــــه!

انگشتان دستش رو حس نمی‌کرد..
نمی‌تونست چشم‌بندش رو باز کنه.
نمی‌تونست بایسته.
نکنه دستانش هم شکسته بود؟
داشت تاوان کدوم گناهش رو می‌داد که حالا از درد عرق می‌ریخت و به‌خاطر ضجه‌های بی‌جوابش جنون‌آمیز به هق‌هق می‌افتاد!
گناهش چی بود؟
این درد، مجازات کدوم اشتباهش بود؟

اکسیژن سخت وارد ریه‌هاش می‌شد.
قفسه‌ی سینه‌اش هم شکسته بود؟ خدای بزرگ، این دیگه چه رنج و دردی بود که اجازه‌ی نفس کشیدن هم نمی‌داد؟
با دستانی که مثل بید می‌لرزید، با انگشتان بی‌حسی که کوچک‌ترین حرکتشون باعث تیر کشیدن کل وجودش می‌شد، چشم‌بند رو از روی چشمانش کنار زد و هم‌زمان فریاد پر حرصش فضای خالی اطراف رو پر کرد.
هیچ‌کس نبود.
در اون سالن سی‌ متری با دیوارهایی تماما سفید رنگ، جز جسم خونین و ناتوان پارک چانیول چیز دیگه‌ای به چشم نمی‌خورد!

PARANOIDWhere stories live. Discover now