33: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

1.3K 308 543
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت سی‌ و سوم}

بدبختیِ قرص نخوردن که منشا در فراموشی داشت، صبح نزدیک به طلوع سراغ زن اومد. بی‌دلیل از خواب پریده و در پِی قرص‌های خوابش، قدم به قدم آشپزخونه‌ی کوچکش رو متر می‌کرد و زیر لب شوهرش رو فحش می‌داد.
اگر مجبور نبود تنهایی بخوابه، هرگز به اجبارِ مصرف قرصِ‌ خواب تن نمی‌داد و هرگز با وحشت از خواب نمی‌پرید. ترس تنهایی، دزد و البته روح و جن با زن کاری کرده بود که با وحشت خوابیده و با وحشت بیدار می‌شد. البته تمام این روزمرگی‌ها از وقتی عادت شد که سهون خواسته یا ناخواسته ترکشون کرده بود.
از زمانی که به زندان رفت گرفته تا به این لحظه که به انتخاب خودش، و احتمالا با دلخوری از خاله‌ی بی‌رحمش، به خونه برنمی‌گشت.
در باتلاق همین افکارِ زننده گیر کرده بود که صدای تق‌تق آروم در، طناب نجاتی شد و از رسیدن به مرحله‌ی جوشش چشمه‌ی اشک نجاتش داد.
این‌وقت صبح که خورشید هم طلوع نکرده و تنها سپیده‌دم خونه‌ها رو روشن می‌کرد؛ امکان داشت چه کسی جز طلبکارها سراغ خونه‌ و زندگیش بیان؟
هرچه که بود، سمت در رفت و با لرز خفیف کمرش، لای درب ورودی رو باز کرد اما هر چیزی دید جز اخم طلبکار و آلت قتاله!

تنها پسری دید که لبخند بر لب، دست‌هاش رو در جیب کاپشنش فرو برده بود و با نگاه معصومش، قلب ضعیف زن رو به بازی می‌گرفت و با لبخند محوش، دل می‌برد.
_سلام..
زمزمه کرد و زنِ حیران و سرگشته که اتفاقا فاصله‌ای با رقص و پایکوبی نداشت، درب رو کامل باز گذاشت.
+سهونا..
اسم بر لب و اشک ذوق و خوشحالی به روی گونه‌ها جاری شد. بازوی پسری که حالا باید پسرک صداش می‌زد رو گرفت و داخل خونه کشید. نگاهی به بیرون انداخت و وقتی از نبود کس دیگه‌ای مطمئن شد، درب خونه‌اش رو بست.
+خوش اومدی عزیزدلِ مادر..
_بیدارتون که نکردم؟
بعد از پرسیدن سوالش، به سراغ دمپایی رو فرشی‌ خودش که هنوز هم کنار جاکفشی بود و لبخندش رو می‌ساخت رفته و کتونی‌های ساق‌دارش رو باهاش مبادله کرد.

+نه پسر خوشگلم. بیدار بودم مادر. جئون هم خونه نیست.
وقتی سهون، با چشمانی دلتنگ جلوی درب ایستاد و نگاهی به اطراف خونه انداخت، جلو رفت و دستی به گونه‌های سردش کشید تا پسر رو از تردید‌هاش نجات بده. انگار دیگه اون‌جا رو خونه‌ی خودش نمی‌دونست و مثل مهمان‌ها منتظر اجازه‌ی ورود بود.
+تردید نکن. این‌جا همیشه خونه‌ی تو بوده و هست عزیزکم..
اختلاف قدی زیادشون، سبب شد تا سهون برای دیدن چشم‌های شرمنده‌ی خاله‌‌اش سرش رو پایین بندازه. با نگاه خاکستری و گرفته‌اش، خیره‌ی زنی که حالا صورتش رو قاب گرفته بود بشه و در جوابش تنها لبخند پر معنایی رو مهمون لب‌هاش کنه..
لبخندی که با آسمون گرفته‌ی چشم‌هاش هم‌خوانی نداشت. گرفته بود. هوای چشمان پسرک گرفته بود و خاله‌ای که حکم مادر داشت، این ‌رو می‌فهمید..
+چیزی شده؟

PARANOIDWhere stories live. Discover now