" پـارانوئیــــد "{قسمت سی و چهارم}
شاید نزدیک به یک ربع میشد که روی مبل نشسته و خیرهی محتویات روی میز شده بود. جعبهی مخصوصِ سیاه رنگِ سیگار، بیشتر از الکلِ کنارش توجه رو جلب میکرد و استرسی که تماما از بیقراریش نشات میگرفت؛ مرد رو مجاب به رسیدگی به ریههاش میکرد.
سیگار رو هیچوقت دوست نداشت. اینطور نبود که اسمش رو تفریح بذاره و با خودش فکر کنه که فرستادن مقداری دود به ریههاش حال میده. فقط دوستش نداشت و برای سهون مصرف چیزی که دوست نداشت، در شرایطی که میخواست حواس خودش رو پرت کنه مناسبترین گزینه به نظر میرسید.
البته هرچقدر هم از بیمزه و بیخاصیت بودن دوست دیرینه و قدیمیش میگفت تا خودش رو قانع کنه؛ پسِ ذهن اعتراف میکرد که همین سیگارِ دوست نداشتنی پنج سال تمام زندگیش رو خاکستری کرده و جایگزین مناسبی برای نبود الکل شده بود!سرش رو با بیخیالی به مبل تکیه داد و خیره به سایهی خودش در تیوی خاموش، دود سیگاری که ثانیهای پیش روشن کرده بود رو بیرون فرستاد و توجهی به صدای قدمهایی که از پشت سرش میشنید نکرد!
تقتق کفشهایی مردانه، درست از پشت سرش به گوش میرسید و مردِ روی مبل مسیر این قدمها رو مجسم میکرد!
آشپزخونه..
اتاق..
آشپزخونه..
سالنِ اصلی و تا نزدیکیِ مبلها..
و باز هم آشپزخونه..
مردی با کت و شلوار، درحالیکه حلقهش رو از کف زمین برداشته و چهرهش هم کمی نگرانه و نمیدونه چهطور از خونه خارج بشه و در عینِ حال، سهون رو از دست نده!
و تمام اینها فقط تصویری مجسم و دردناک در ذهن مردی بود که هنوز هم روی مبل نشسته و هیچ تلاشی برای دیدنِ صاحبِ قدمها نکرده بود!_بذار سیگارت بمونه، رفتم بیرون یکی برات میخرم!
با لبهایی که دود از بینشون خارج میشد، خطاب به مرد پشت سرش زمزمه کرد و در تصمیمی عجیب با چنگ زدن جعبهی کوچک و فندک کلاسیکی که تماما پولدار بودن جونگین رو یادآوری میکردن، سمت بالکنی که در گوشهی سالن و درست سمت راست تیوی قرار داشت به راه افتاد و جعبه رو به راحتی در جیبِ پشت جین آبیش جای داد!
نه نگاهی رد و بدل و نه صدایی از مردی شنیده شد که تا ثانیهای پیش، با صدای کفشهای مردانهش روی اعصاب سهون راه رفته بود!
اما بلاخره در اوج ناامیدی، درست وقتی چند قدم با در بالکن فاصله داشت، بازوش چنگ زده شد:
+قراره بری بیرون؟با سوالی که پرسیده شد، به اجبار سر چرخید و نگاه روی صورت نگران مرد و در نهایت روی لباسهایی که تجسم کرده بود نشست.
طبق تصورات پیراهن باید سفید میبود!
اما سیاه و براق بود و دو دکمهی اولش باز..
شلواری درست هم رنگ پیراهن تنش بود و برخلاف تصور سفید برفی، خبری از تیپِ رسمی نبود و تنها پالتوی بلند و قهوهای رنگی روی تمام لباسهاش به تن کرده بود.
_انگار تو زودتر قراره بری..
سهون به اینکه چرا تا این حد خوشتیپ کرده فکر کرد و سرش کج شد اما این فقط جونگین بود که میدونست با نهایت بیحوصلگی تن به پوشیدن این لباسها داده!
+باز داری به چی فکر میکنی؟
دردمند پرسید و با چنگ زدن پشت گردن مرد، در فاصلهای نزدیک از قامت بلندش ایستاد اما سهون، بیتفاوت نخ سیگاری که تا به اون لحظه بین دو انگشت اشاره و شست اسیر شده بود رو بالا آورد و در برابر نگاهی خیره به لبهاش، کام عمیقی ازش گرفت.
+فکرای الکی نکن و بهم اعتماد داشته باش کیتِن.
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد؛ - به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بی درنگ، شلیک کرد. - کسی...