10: "𝖲¹,𝖲𝖤𝖧𝖴𝖭"

1.4K 352 358
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت دهم}

فلش بک

اسلحه‌ای که به دست داشت رو از سر مرد فاصله داد و با چرخیدن روی پاشنه‌ی یک پاش، اون رو سمت بکهیون نشونه گرفت.
همین‌ که بقیه محافظ‌ها به سمتش حمله‌ور شدن، این بکهیون بود که با خونسردی دستش رو بالا آورده و خیره به چشم‌های بی‌حس سهون لب زد:
_دست نگه دارید، اون عُرضه‌ی این کارا رو نداره!
سهون اما، جمله‌ای که در افکارش تکرار می‌شد رو مهمان لب‌هاش کرد:
+قاتل، قاتله بیون!
انگشت اشاره‌اش روی ماشه‌ نشست ولی مرد روبه‌روش همچنان خونسرد و البته منتظر نگاهش می‌کرد!
و حتی دوستانش که کنارش نشسته و از ترس خطا رفتن تیر سهون در خود می‌لرزیدن هم اجباراً روی صندلی‌ها نشسته و تکون‌ نمی‌خوردن چراکه بحث غرورشون وسط بود!
زمانی که بکهیون از جاش بلند شد و سمت سهون رفت؛ اسلحه‌ی مرد بلندقد، قدم‌هاش رو دنبال کرد تا این‌که بک درست روبه‌روش ایستاد..
خیره به چشم‌هاش و در حال به لب آوردن لبخند، دست سهون رو گرفت و درست روی پیشونیش گذاشت:
_راست می‌گی، قاتل قاتله. پس یه لحظه هم صبر نکن و منو بزن!

سکوت سهون و لب‌هایی که با حرص روی هم می‌فشرد برای راحت شدن خیال بکهیون کافی بود:
_بزن هون‌هون؛ یادت میاد باهات چیکار کردم؟ هوم؟ هزار بار جونتو گرفتم، هزار بار کشتمت و دوباره زنده‌ات کردم..
+خفه شو!
_بزن!
+گفتم، خفــــــه شو!
_دیگه همچین فرصتی گیرت نمیاد؛ بزن هونی!
نمی‌تونست..
نمی‌تونست دوباره حسی رو که پنج‌ سال پیش تجربه کرده بود رو احساس کنه!
می‌ترسید..
از این‌که بیشتر تو این مرداب فرو بره می‌ترسید..
اما به هر حال..
می‌تونست گلوی مرد روبه‌روش رو بگیره و تا مرز خفگی فشارش بده مگه نه؟
با همین طرز تفکر، اسلحه‌اش رو کناری پرت کرد و بدون فوت وقت گلوی مرد رو چسبید..
قد بکهیون کوتاه‌تر و جثه‌اش ظریف‌تر بود!
پس خیلی راحت و با کوچک‌ترین اشاره‌ی دست سهون، جسمش از روی زمین بلند و روی میز بزرگی که پر از پول بود کوبیده شد..
حرص باید خالی می‌شد..
خشم باید طوری خودش رو نشون‌ می‌داد!
و در نهایت..
با نفرت به چشم‌های بک خیره شد و بی‌توجه به مشت‌های که هر از گاهی به بدنش کوبیده می‌شد تا مرد رو رها کنه، غرید:
+تو باید با درد بمیری، می‌فهمــــی؟ با درد!
بلاخره محافظ‌ها که یکیشون همون دختر سرخ لب بود؛ موفق شدن بدنش رو عقب کشیده و بازوهاش رو اسیر کنن!
_هون هونیه وحشی!
بین سرفه‌هاش بلند خندید و بار دیگه افکار تمام نزدیکانش رو یکسان کرد!
" اون دیوونه‌ست"

_اخلاقش همین‌جوریه. نترسید، نترسید!
رو به دوستانش با همون خنده‌ی قبلی گفت و بعد از مرتب کردن لباسش طرف سهونی که همچنان با خشم نگاهش می‌کرد قدم برداشت!
با هر قدم، لبخندش هم به آرومی محو می‌شد تا این‌که بلاخره به مرد عصبی رسید.
یک ثانیه..
دو ثانیه..
نفس گرفت و متقابل گلوش رو چنگ زد..
_باهات چیکار کنم هون هون؟ هوم؟ یعنی دیگه باید باهات چیکار کنم!؟
مجرای تنفسی تنگ شده و با گذشت زمان چهره‌اش قرمز و قرمزتر می‌شد.
خرخر شنیده می‌شد اما غرور نگاهش..
همچنان پایدار!
_این مرگه، حسش می‌کنی؟
×قـ..قربان!
دختر با نگرانی صداش زد اما بکهیون خیره به چشم‌های پر از اشک سهون به کارش ادامه داد:
_ذره‌ذره‌ی وجودت داره برای زندگی التماسم می‌کنه، این قدرت مرگه. همه جلوش زانو می‌زنن، همه التماسش می‌کنن، حتی تو!
×رئیس، دارین زیاده روی می‌کنین!
نگاه پر از خشمش، سمت دختر چرخید..
سهونی که فاصله‌ای با مرگ نداشت رو ول کرده و این‌بار گلوی دختر بیچاره رو چنگ زد.
فریادش با صدای تند نفس‌های سهون همراه شد و وحشت دوستانش رو بیشتر کرد:
_چطور جرئت می‌کنی هرزه‌ی لعنتی، چطور جرئت می‌کنی بهم بگی چیکار کنم، چیکار نکنم؟ هــــــــــا؟
×قـ..قربان، خودتون، گفتید..نباید..بمیره، معذرت..می‌خوام! معذر..
داشت کم می‌آورد!
با کف دست چندین بار روی دست بکهیون کوبید تا این‌که مرد، بلاخره به خودش اومد و رهاش کرد..
انگار که تا ثانیه‌ای پیش خودش در حال خفه شدن بوده باشه، پی‌درپی نفس عمیق کشید و قدمی به عقب برداشت..
چشم‌های قرمزش اسلحه‌ای که توسط سهون روی زمین افتاده بود رو دید و افکار درگیرش محکم و یک‌صدا فریاد خون بریز رو سر دادن!
اطاعت کرد..
اسلحه رو برداشت و با فریاد بلند و عجیبی نشونه گرفت و چهار بار پشت سر هم شلیک کرد!

PARANOIDWhere stories live. Discover now